کاش دوباره به آینه نگاه میکرد!
آماده میشود.
موهایش را شانه کرده، میبافد.
روپوش نیلی و شلوار کِرِمش را به تن میکند، دنبال شال کِرِم است.
اوه، یادش نبود که آخرین بار سوپ رویش چکید و قرار بود بشوردش.
شلوار و شال سرمهای قائله را ختم بخیر میکنند.
رُژِ زرشکی همیشگی را به لبش زده، چند نخ از تار موهایِ کوتاه سیاه فِرَش را روی پیشانی و کنار صورتش میریزد.
خط چشم طبیعی هدیهی مادر بزرگ که با فندق درست شده، زیر چشمان نافذ قهوهایش میکشد و نوشتهی دیروزِ روی آینه را با خوشحالی میکَنَد.
” امروز یه نفر رو خوشحال میکنی.”
لبخند پیرزن مقابل دیدگانش جان میگیرد.
پیرزن فقیری که به یکی از روسریهای مغازه زل زده بود و او به حساب خود، هدیهاش کرد.
مقابل آینه نشست و مثل هر روز چشمهایش را بست و بعد از دقایقی، یادداشت جدیدی روی آینه چسباند:
کاغذی که رو زمین میفته بردار.
مادر همچنان خواب بود، پاورچین پاورچین از خانه خارج شد.
روز شلوغی پشت سر گذاشته بود اما سرحال و هیجان زده بود.
- مامان نمیدونی چی شده.
- “چچچچچی عزیزززززم؟”
یکی از مشتریا، همینطور که داشت لباس امتحان میکرد، از جیبش یه تیکه کاغذ افتاد.
برداشتم، کارت ویزیتش بود.
مامان طرف، گفتار درمان باسابقه بود.
مشکل تو رو بهش گفتم، گفت کمکمون میکنه.
…
ساعت ۷ صبح است.
موهای انبوه فِرَش، آنچنان به هم تنیده شدهاند که دست کم نیم ساعت زمان میبرد تا از هم بازشان کند.
خواب آشفته دیشب حسابی بهمش ریخته.
خواب دیده بود که نمیتواند قدم از قدم بَردارد.
در خواب این حالت کاملا طبیعی به نظر میرسید، اما وقتی فکرش را میکرد که اگر نتواند راه برود چه اتفاقی میفتد، وحشت وجودش را فرا میگرفت.
سرِ جایش نشست.
بعد از تَرَق تُروق، شکستن انگشتانش از دلهره، میرود تا آبی به دست و رویش بزند.
پنجره را باز میکند، گربه هنوز خواب است.
آنچه از شام دیشب مانده، توی ظرف مخصوص گربه میریزد و کنارش میگذارد.
آماده میشود و بعد مقابل آینه مینشیند، چشمانش را میبندد و بعد از دقایقی، وحشت زده به خود خیره میشود.
دوباره چشمانش را میبندد، مضطربتر چشمانش را میگشاید.
مردد یادداشت را نوشته، به آینه میچسباند.
در این لحظه مادر از خواب بیدار میشود:
- فففففرشته…. فففففرشته.
به سمتش میرود.
آب میخواهد، لیوان را به دستش میدهد.
- مممممادر چچچچچچه را نننننن رففففتی؟
-میخواستم برم، اما…
- اممممممااااا چچچچی؟
چچچچیزی شششده؟ - نه مامان، چیزی نشده.
صاحب مغازه گفته یه ساعت دیرتر مغازه رو باز کنم. - چچچچچرا؟
نمیدونم، شاید بخاطر مامور شهرداری یا مالیاتی، چیزی!
پپپپس پپپپاشم ببببا هم صصصصبونه ببببخوریم.
باشه، پس منم برم زود دو تا بربری خشخاشی بگیرم بیام.
توی فکر و بدون نگاه به آیینه راه افتاد.
نانوایی دو خیابان آنطرفتر بود.
ماشینها امان نمیدادند، حواسش پرت یادداشت، خواب و بچهای که از توی ماشین داشت برایش شکلک درمیاورد بود که صدای جیغ ترمز بلند شد و …
نوشتهی روی آینه:
امروز ۱ ساعت دیرتر از خانه بیرون برو!
فهرست
Toggleنی_نوا
۱۷ بهمن/۳
داستانک
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها