یک آدمِ شریف

یک آدمِ شریف

هیکل درشت و چهارشانه‌ای داشت، مثل نامش، حشمت و فَرّی برای خود داشت.
بعضی‌ها واقعا چه اسامی برازنده‌‌ای روی بچه‌‌شان می‌گذارند، انگار چند سال بعدش را از قبل دیده باشند، البته شاید هم اسم، کارش را خوب انجام می‌دهد!

دقیقا راستِ کارِ ماشین‌های بزرگ حفاری، لودر، خاور و هر چه ماشین بزرگ و قلمبه است، بود. [به قول خواهر زاده‌‌ی ۳ ساله‌ام، بابا ماشین، نه بَ‌بَ ماشین]

با دو چیز بد بود، کم فروشی و نامردی!

غبطه می‌خوردم به شجاعت و جسارتی که توی چشمان درشت و صدای کلفتش می‌پیچید،
خوشم میامد که می‌توانست راحت چاک دهانش را باز کند و خیلی‌ها را با خاک یکسان کند، برخلاف ماشینش که همه چیز را از خاک بیرون می‌کشید؛
خیلی‌هایی که راحت حق‌کشی می‌کردند و آن خیلی‌های دیگر بزدلی که از جهالت توی دوغ دیو افتاده بودند و تازه فکر می‌کردند با دروغ و دغل توانسته‌اند سر حتی خدا را کلاه بگذارند و توازن دنیا و آخرتشان را با چند رکعت دو لا راست شدن و لقلقه‌ی زبان یر به یر کنند.
جانماز آب‌کش‌هایی که می‌گفتند: گناهش پای اینا، ما فقط ماموریم و معذور.

همیشه هم اینطور نبود که حشمتِ پرهیبت، خشن و وحشت‌آفرین باشد؛ وقتی کارها درست پیش می‌رفت و کسی کِرم نمی‌ریخت، کِیفش کوک بود، بلد بود شوخی‌های هزل‌آمیز بامزه‌ای هم رو کند که خستگی یک روز سخت را بشورد ببرد.
شوخی‌هایی که نشان از پسر بچه‌ی لطیفِ خوش‌خنده‌‌، پشت آن چهره‌ی زمخت پراخم داشت و به زبان بی‌زبانی می‌گفت، بابا ما هم آدمیم و دل داریم و می‌توانیم با همین سبیلهای کلفتمان بخندیم و خوشمزگی دَر کنیم.

آن روز هم پشت رول نشسته بود و ما هم هر کدام مشغول کاری.
مهندس اجرایی، برگه‌ای در دست گفت: اینجا را حفر می‌کنیم.

نگاه به جایی که مهندس با انگشت نشان داد، کرد و گفت:
منظورتون اون طرفه دیگه، نه مهندس؟

مهندس سرش را بالا گرفت و گفت: آقا حشمت، دارم نشون می‌دم کجا رو باید بِکَنی، اینجا.

حشمت بی‌‌هیچ معطلی دستی را کشید و جَلدی پایین پرید:
قرارداد اینو نمی‌گه،
بدین هر کی می‌کَنه بِکَنه؛ ما نیستیم!

کسی نه بلد بود و نه جراتش را داشت که پشت رول، جای حشمت بنشیند.

نی_نوا

۲۱ بهمن/۳

کلمه_بازی

داستانک

@neynava_nevesht

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *