مگسی با چکمههای قرمز🪰
سرش را که کنار کشید، درخت زیبای سیب نمایان شد.
برگهای روشن و شاداب نورسته و برگهای سبز پررنگی که پا به سن گذاشته بودند، همگی زیر شعشعهی زیبای خورشید میدرخشیدند، اما نه به زیبایی درخشش سیبهای قرمز که گویی گرمای خورشید به تنشان مزه کرده بود و لبخند خوشنودی بر لبشان نشسته بود.
سیبها چنان زنده و باطراوت بودند که عطر مطبوعِ روحنوازشان به مشام میرسید و حتی فراتر از آن میشد طعم شیرین دلکششان را نیز زیر دندان حس کرد؛
سیبهایی که صدای تَرَک برداشتن و پاشیدن آبشان زیرِ دندانِ ولع، هوش از سر میپراند.
با لبخندِ رضایت، آخرین نگاهش را از روی سیبهای قرمز برچید و اتاق را ترک کرد.
مدتی بعد بچهها رسیدند و به ترتیب وارد اتاق شده، پشت بومشان نشستند.
چشم همهی بچه ها به جمالِ درختِ سیب استادشان روشن شد.
” وااای چه طبیعی!
خدای من”
یکی از بچهها با کنجکاوی به بوم نزدیک شد.
“استاد شما معرکهاین!”
خانمِ نقاش که این جمله برایش عادی شده بود با لبخند گفت:
“ممنون، خب بچهها بهتره شروع کنید.
اول طرح میزنیم.”
“نه خانم شما واقعا معرکهاین!
شما اون ابر و باد و لکههای روی سیب رو چهجوری این همه طبیعی درآوردین؟”
با این حرف، خانم نقاش، عینکش را به چشم زد و به سوی بوم آمد.
متعجب چشم به سیبی که چشمِ پرذوق کودک به آن خشکیده بود، دوخت، عینک را روی دماغش بالا و پایین کرد.
نگاهی به کل اتاق انداخت اما چیزی ندید.
یکی از بچهها گفت: “خانم زودتر شروع کنیم، با این سیبایی که کشیدین دلم سیب خواست، کلاسو تموم کنیم بریم خونه سیب بخوریم.”
همانطور متعجب سری تکان داد تا بچهها کارشان را شروع کنند.
بچهها طرح میزدند و او حدس!
یعنی چه اتفاقی افتاده، این سیب همان قرمزترین سیبی بود که سطح آن را خیلی صیقلی رنگ کرده بود و حالا این لک و رگهها چگونه ایجاد شده بودند؟
یکآن چشمش به پنجره که درز کوچکی از آن باز مانده بود، افتاد.
یکی از بچهها فریاد زد:
“بچهها اینجا رو مگسه چکمهی قرمز پاشه!”
فهرست
Toggleنی_نوا
۲۴ بهمن/۳
داستانک
چالش_کتابنام
@neynava_nevesht
2 پاسخ
زهرا بالا مدتیه به سایتت سر نزدم. عادت کردم به تلگرام. ولی اینجا هم حال و هوای خودش رو داره. داستانک دلچسبی بود.
خیلی خوش اومدی عزیزم😍🥰
آره اینجا دنجه و آرومه
ممنون، زنده باشی گلم