پاتو از رو حرفام بردار، چشمتو از پشتی!
شیرینیخوران دختر همسایه بود.
مادر کار داشت برای همین من و خواهرم را زودتر فرستاد که خودش بعدا بیاید.
با خواهر کوچکم، مودب و موقر رفتیم نشستیم پایین مجلس و چشم به زنان و رقصندگان دوختیم.
هنوز خیلی گرم نشستن نشده بودیم که زنی میانسال که از اقوام همسایه بود، درست روبرویمان نشست.
خدابیامرز که دیگر چشم از جهان فرو بسته، نگاه نه چندان مهربانی به ما انداخت.
بچه بودم و زیاد توی نخ این چیزها نبودم، گفتم حتما چشمانش آنطوری است و شاید هم واقعا چشمانش آنطوری بود.
مدتی گذشت، دختر جوانی آمد نشست کنارم که از قضا فامیل این زن بود.
ما همچنان در حال و هوای شاد خود در حال کف زدن و خوشحالی کودکانهمان بودیم که زن به حرف آمد:
مریم، پشتی رو بِکِش تکیه بده.
با حرفش نگاهی به مریم انداختم و پشتی که میگفت!
پشتی در کار نبود و چشمش به پشتی زیبا و راحتی بود که من و خواهرم به آن تکیه داده بودیم.
حتما در خیالش گفته بود بچه را چه به پشتی و این همه راحتی، آن هم این ریزه میزهها.
خلاصه چه سرتان را درد بیاورم، مدام از او اصرار و از مریم انکار و این وسط من هم بیکار نبودم، به عنوان خواهر بزرگتر برای احراز حقمان، بیشتر به پشتی تکیه میدادم تا مسجل شود که این حق ماست، پشتی ماست، مال ماست.
آخر زن حسابی ما هم آدمیم، چرا ناراحتی دو تا طفل معصوم مثل آدم بزرگها تکیه داده بنشینند.
خلاصه که هر چه مریمِ فهمیده میگفت خاله راحتم و با نگاهش میفهماند که خب اینها تکیه دادهاند، زن سرش نمیشد و حرفش را تکرار میکرد، دیگر نگاه به چشمانش نکردم، اما احتمال میدادم که غصبناک نگاهم میکند.
آخرش هم فکر کنم از مهمانی هیچ چیز نفهمید، از بس که چشم و حواسش به ما بود.
حالا گناهش را نشورم، شاید فکر کمر مریم را کرده که بعدا درد نگیرد، اما خب اگر اشاره به این موضوع میکرد با کمال میل، پشتی را تقدیم میکردم یا لااقل جمعتر مینشستیم.
خدابیامرزدش، نباید پشت سر مرده حرف زد، به خاطر شستن آنچه پشت سرش گفتم یک فاتحه نثارش میکنم، شما هم لطفن همین کار را بکنید، میگویند معمولا حرفهای پشت سر مرده، در راه صعود روح، تبدیل به دستانداز و سرعتگیر میشوند.
باز هم بچه بودم و یک روز داشتم برای دوستم که قهر کرده بود، نامه مینوشتم که مهمان آمد.
تا بجنبم مهمان دمِ در بود.
نگو در خانه باز بوده و با مادر فیالفور آمده تو.
دستپاچه نامه را گذاشتم زیر رو فرشی و زود سر پا شده با خجالت و مقدار متنابهی گلگونچهری خوشامد گفتم.
به اشارهی مادر رفتم پیشدستی بیاورم که دیدم مهمان نشسته و پاهایش را درست روی نامهی من دراز کرده.
خدای من نکند خشخشِ نامهام شنیده شود و روفرشی را بلند کند،
بعد نامهام را بخواند و
بعد آبرویم برود، مادر بفهمد چه گندی زدهام؛
آخر مقنعهی سفید دوستم را خطخطی کرده بودم.
زیاد اهل شیطنت نبودم اما خب چون چند بار، کیفم را زمین انداخته بود، خواستم تلافی کنم، اما بعد توی دلم، پشیمان شده بودم و نامهی معذرتخواهی برایش مینوشتم.
زن مدام وقتی میخواست حرف بزند، رو فرشی را صاف و صوف میکرد و پاهایش را تکان تکان میداد.
لز قرآن فقط سورهی قل هو ا… را از بر بودم که فکر کنم ۱۰۰ باری خواندمش، از بس که مهمانمان خوشکلام و پرچانه بود.
اما خب بخیر گذشت.
نی نوا
۱۶ اسفند/۳
داستانک/ خاطره/ کتابنام
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها