رویم را زمین نینداخت. نوشت، با وجودیکه حالش خوب نبود.
از دو روز پیش کمرش رگ به رگ شده بود و نمی توانست چیزی را بلند کند و یا حتی خم و راست شود.
فکر می کردم شاید اگر بی توجه باشم کم کم یادش می رود و خوب می شود، اما دیدم نه . نتوانستم بی تفاوت باشم، آتل چند سال پیش را تنش کردم تا جنب نخورد و زودتر به حال اول برگردد.
چند سال پیش سرکار آن اتفاق افتاد. زمین لغزنده بود و سر خوردم و طفلکی را خورد خاک شیر کردم. اول به رویش نیاورد، اما رفته رفته وضع بدتر شد، یک قلمبه اندازه گردو از کمرش زد بیرون، نمی توانست حرکت کند.
یادم می آید که اواخر سال بود و بیچاره با آن حال بدش در برداشتن زومکنهای سنگین کمکم می کرد. می دیدم که گاه اشکش در می آید.
با ترحم و درماندگی گفتم کمی تحمل کن، آخر سال است و باید کارکرد ماه را ببندم تا پرسنل حقوقشان را بگیرند و سر عیدی کیفشان کوک شود.
دل مهربانش به رحم آمد و باز هم صبوری کرد، اما حالا دیگر کمرش تیر هم می کشید و گاه ناله اش به هوا می رفت.با یکی از همکاران بردیمش دکتر.
دکتر گفت کمرش مو برداشته و اگر درست و درمان مراقبت نشود باز هم احتمالش هست که کمرش بگیردو کار بدهد دستمان. نوازشش می کردم و دلداریش می دادم که خوب میشوی.
رفتیم پیش متخصص و عسکبرداری و آتل دادند تا مدتی بی حرکت بماند تا بلکه آب از آسیاب درد بیفتد و قلمبه جلوس نماید.
توی لباس جدید که نه، قفس تازه اش احساس ناراحتی و خفگی می کرد، اما چاره ای نبود گاه برای رسیدن به حال خوب باید طعم ناملایمات را چشید.
روز به روز حالش بهتر می شد و لبخندهای شیرینش را دوباره می دیدم .
عروسی خواهرم بود. با همان آتل نونوارش کرده و بوسیدمش و گفتم: عیب ندارد یک وقت بد خلقی نکنی ها که به جای لباس راحتی و ظلم زیمبو آتل به خود قاب کرده ای.
چیزی نگفت. از اول سر به راه بود، گاه تنبلی و دست و پا چلفتگی در می آورد، اما خدایییش حرفم را دو تا نمی کرد.
همه چیز خوب و شیرین داشت پیش می رفت که نمی دانم کدام بچه شیر پاک خورده ای طعم شکلات به مذاقش خوش نیامده بود و همانطور شکلات نوچ را انداخته بودکف تالار، آنهم درست مقابل دیدگان کفشهای نیمچه پاشنه بلند من
بعدش را به هر میزان هوش و درایتی که ضمیمه داستان نمایید می توانید حدس بزنید.
بله حدستان کاملا درست است. پای مبارک به جای این همه جای گله گشاد سالن مسیر شیرین تزلزل را در پیش گرفت.
سرخوردم، رفتم به آسمان و از آنجا به زمین، درست مثل همان سر خوردن قبلی سرکارم، مو نمی زد انگار یکی همان صحنه را کپی پیست کرده بود.
و با زهم له و لورده اش کردم که الحق درست گفته اند هر چه سنگ است مال زیر پای لنگ است.دوباره کمرش شکست.این بار به همراه او من هم داشت گریه ام می گرفت اما به عنوان خواهر عروس آبرو داری کردیم و لبخند پلاسیده ر ا به هر شکل ممکن گوشه لبم به نمایش گذاشتم، به سرعت جسم نقش زمینمان را جمع و جور کردیم.
یکی از خانمهای میهمان به سرعت آمد کنارم و دم گوشم گفت: طفلی حتما چشمتان زده اند. نمی دانستم این حرف او الان خوب است یا بد و اصلا چه دردی از حال من دوا میکند، خنده تصنعی تحویلش دادم و گفتم چیزی نیست و این چیزی نیست از صد تا فحش بدتر بود برای کسی که کمر رنجورش دوباره شکسته باشد، گویی از اعماق درونش این را شنیدم که گفت معلوم است که تو چیزیت نیست کمر نیم جوش من بود که دوباره شکست.
آه از آنروزها چندین سال میگذرد و همین دو روز پیش بود که باز کمی بی احتیاطی کردم و کار سنگینی دادم دستش و عاقبت آهش به آسمان رفت و دیدم بله باز کمرش گرفته.
نوازشش کردم و باز رفتم سراغ آتل و دوباره قابش گرفتم.گفتم غصه نخور یک رگ به رگ ساده است. ببخش کمی زیاده روی کردم.
با مهربانی گفت : عیبی ندارد اما کاش از این به بعد بیشتر حواست باشد.
با حسرت گفتم حیف شد دیگر نمی توانی برایم بنویسی.
نگذاشت حرفم تمام شود گفت چرا می توانم سخت است اما یک کاریش می کنم، کمرم گرفته انگشتانم که درد نمیکند.خودکار را دادم دستش. آرام شروع کرد به نوشتن .
خطش بدتر شده بود اما تمام تلاشش را کرد و ردپای مهربانیش را میشد لابلای همان اجغ وجغها دید.
18 پاسخ
سلام زهرا جان داستان یک دستخط آنقدر جذاب بود و تعلیق داشت که دوبار خواندم.
از آرایه جان بخشی در مکالمه در حد اعلا استفاده کردی، آنقدر که بار اول تصور کردم از یک شخص ثالثی روایت می کنی.
داستان نظم درونی و منطق روایی دارد و لحظه ها را زیبا به تصویر کشیدی و شروع غافلگیرانه ای داری .
از خواندن داستانت لذت بردم در عین ناراحتی که بر ذهنم از این اتفاق مستولی شد.
بیانت طنز شیرینی دارد.
در مسیر نویسندگی موفق تر از همیشه و پر توان باشی.
سپاسگزارم🙏🏻🌷
سلام مهتاب بانوی عزیز
خیلی خوشحال شدم از این نظر زیباتون
خیلی حس خوبی گرفتم
ممنونم که وقت گذاشتین و خوندین
ممنون برای دعای زیباتون
🌺🙏
طبع طنزم داری توی نوشته هات ، عالیه.
عحب داستانی بوده ها کلا سر خوردنت زیاد بوده😄 داشتم تصور میکردم توی عروسی آخر اونجوری بشی چ شود
حواست باشه بهش😉
آره دوست دارم چاشنی طنز باشه، البته بعضی یادداشتا جدی هستن و نمیشه چاشنی بهشون اضافه کرد.
راستی اون توصیه آخرت رو خیلی باید جدی بگیرم . 🙂
زهرا تو چپ دستی؟
این عکسی که گذاشتی میگه باید با دست چپ بنویسی.
منم خاطره کمر شکستگی دست رو دارم. منتها دست راستم بوده. از بالا تا پایین. سه بار.
حالا هم کمی زیاد که ازش کار میکشم تیر میکشه اما به روی خودم نمیارم برای بلند کردن چیزای سنگینم با دست چپم بهش کمک میکنم. راه براه هم وسیله میشکونم. همه فکر میکنن که دست و پاچلفتی ام اما خودم میدونم که دستم خیلی توان نداره.
مراقب خودت باش. کفش پاشنه بلندم نپوش. والا
بسیار زیبا نوشتید. آسیب دیدن و در رنج قرار گرفتن حالت سختیه ولی پذیرفتن و مدارا کردن حال آدمو خوب میکنه. من هم تجربه زمین خوردن و شکستن دست آن هم کتف را دارم. ابتدا باورم نمیشد اما آرام آرام بخودم آمدم. نوشتن با دست چپ را تمرین می کردم. اوج کرونا آذر ۹۹ بود. خدا رو شکر که معنایش را درک کردم.
ان شاءالله سلامتی کاملتون رو بدست میارید. خدا حفظتون کنه.
آفرین به شما دقیقن
الهی سلامت باشین بانوجان
ممنونم
آفرین به دقتت لیلون
نه اما مدتی بود که با دست چپ هم هر روز می نوشتم بریا خلاقیت بیشتر و استفاده از بخش دیگه مغز
ای جانم
خیلی مراقب باش عزیزم
معمولن نمی پوشم دیگه تو عروسی هوس کردم
روایت جالبی بود. البته چند تا غلط داشت. به نظرم یه بازنویسی بشه. انشاء الله که این اتفاق دیگه براتون تکرار نشه.
عزیزم زهرا
روم نمیشه راستشو بگم🥺اما ماجرای توی تالار خندهام انداخت🥲😂
چقدر جدید روایت کرده بودی. خیلی خیلی خیلی خوندنی شد. تو خیلی کاربلدی👏👌🏻
عزیزم انشااله که منبعد همیشه سلامت باشی و این متنهای خوشمزه رو در صحت و سلامت بنویسی😘
کمر دست😄 توصیف قشنگی بود. زهرا ایشالا همیشه سالم باشی.
منم چند دفعه دست درد شدید گرفتم. یک بارش وسط نوشتن یک داستان بودم. اواخرش نمیتونستم خودکار دستم بگیرم. با مداد عوضش کردم که نرمتر باشه و فشار نخواد. باز دردش زیادتر شد و مداد هم به زور گرفتم. مجبور شدم با نوک دو انگشت مدادو بگیرم و داستان رو تموم کنم. اونقدر درد داشت که موقع خواب گذاشتمش زیر بالش تا دردش کم بشه. به عکس چند بار نگاه کردم و حواسم نبود چپ دستی. از پیام لیلا فهمیدم. راستش همیشه حس میکنم قلم تو دست چپدستا قشنگتر جا میشه. خیلی خوش به حالت😅💞💞💞💞💞
ممنون زهرکاملن درکت میکنم عزیزم
مراقب باش
نه اتفاقن چپ دست نیستم اما همون دوره بود که سعی میکردم هر روز چند دقیقه با دست مخالف بنویسم
بامزه بود خوندن این متن از زبان دستت. خصوصآ اينکه چاشنی طنز داشت. صحنه باشگاه البته تلخ بود. گاهی همین است درد روی درد میآید. همیشه سلام باشی.
ممنونم فریبا جان
آره واقعن هی داشت تکرار میشد
از خوندن داستان زیبات لذت بردم زهرا جان. نوع نوشتن متن رو زیبا و جذاب کرده بود. طنزهای متن رو دوست داشتم. قلم خوبی داری بهت تبریک میگم زهرا جان.
ممنونم عهدیه
تو همیشه جیبامو پر انگیزه میکنی
زنده باشی
اخی چه خواهر مهربانی
معلومه خیلی دوستتون داره
زنده باشین بانو جان
این نظرتون باعث شد کف مرتب برا خودم بزنم که تا آخر داستان خوب تونستم هویت دست آسیب دیده رو در قالب کلمات پنهون کنم.