داستان کوتاه :روزی مردی با لبخند

از خواب بیدار میشود.

بدون اینکه دلیلش را بداند خیلی سر حال است و لبخند میزند.

لبخند روی صورتش پاک نمیشود.

حتی میخواهد حرف بزند کلمه ها همانطور منبسط ادا میشوند.

بی انکه ذهنش را درگیر این کند که چرا این همه خوشحال است به سراغ کارهای روزانه اش میرود.

ساعت را نگاه میکند، ۶٫۵ است، طبق عادت مالوف هر روزه که صفحات صبحگاهی مینویسد، میخواهد بنویسد که میبیند خودکارش نمی نویسد.

این که تا همین دیشب سرحال و پر جوهر بود، یکدفعه چه شد؟ ( البته او اصلن به این حرفی که ما زدیم حتی فکر  هم نمی کند و جز چند خط برای اطمینان از تمام شدن خودکار روی کاغذ نمی کشد و مثل ما خودکار را وادار به اعتراف نمی کند که چرا تمام شده است)

خودکار نویی از کشو بیرون میکشد و شروع میکند به نوشتن.

بعد با همان لبخند سری به تایید تکان میدهد و میرود تا آماده رفتن به سر کار شود.

نگاهی به ساعت میندازد، با تعجب میبیند ساعت همچنان روی  ۶٫۵ خشکش زده، ساعت گوشی را چک میکند، برای رسیدن به اداره نیم ساعت وقت دارد، بدون اینکه به زمین و زمان ناسزایی حواله کند، با سرعت آماده میشود و  کیفش را برداشته راهی میشود.

میخواهد از آسانسور پایین برود که میبیند مصرانه روی طبقه ۴ مانده.

نه بالا میاید و نه پایین می رود.

بدون اینکه به اندازه ۱ اپسیلون از این رویداد ناراحت و کفری شود،۲ طبقه را از پله ها پایین میرود و به طبقه ۴ میرسد، میبیند که در آسانسور کمی باز مانده، با لبخندی که شدتش بیشتر شده ، در را باز میکند و وارد آسانسور شده، می گوید خدا رو شکر  طبقه ۶ بودم نه ۱۲.

در طبقه همکف کنار آسانسور آقای همسایه با  نان و تخم مرغ و نایلون میوه در دست در حالیکه از عصبانیت سرخ شده و آماده شلیک است ایستاده.

می گوید :چقدر مردم بی فکر و بی… ادامه حرفش را میخورد .حتمن باز هم در را نبسته بودن نه؟

در حالیکه  سعی میکند مهربانی را هم به لبخندش اضافه کند تا آقای همسایه فکر نکند که یک وقت خدای ناکرده مسخره اش میکند می گوید :  سلام صبحتون بخیر، کاش بهشون زنگ میزدید، احتمالن سر صبحی یادشون رفته یا کار پسر بازیگوششونه و بدون اینکه منتظر ادامه غرولند آقای همسایه شود با جمله  با اجازه، روزتون بخیر راهی میشود.

سوار ماشین شده و از پارکینگ خارج میشود.

خیابان پر ترافیک است و همه دوست دارند زود برسند .

نزدیک به ۱۰ دقیقه پشت چراغ قرمز میماند، جلوتر دو ماشین بهم برخورد کرده و حسابی راهبندان شده است.

بدون اینکه شروع به فحش و ناسزا کند و یا ساعتش را نگاه کند و از آن فوتهای پر از تاسف بدمد، ضبط را روشن می کند .

غزلی از حافظ با موسیقی سنتی در حال پخش است :  الا یا ای یه الساقی …  همراه با آن شروع میکند به زمزمه کردن.

نگاهی به ساعتش میاندازد ۱۰ دقیقه بعد باید اداره باشد،ولی بیش از ۳۰ دقیقه راه در مقابل دارد.

گوشی را بر میدارد تا تاخیر امروز را به مدیر اطلاع دهد، اما گوشی اشغال است.

پیام محترمانه ای جهت اطلاع و پوزش برای تاخیر به رئیس ارسال میکند.

کم کم ماشین‌ها به حرکت در می آیند و به مسیر ادامه می‌دهد.

کنار بلوار پیرزنی با کمری خمیده به  سختی در حال جمع کردن میوه هایی است که از نایلون پاره به زمین ریخته اند.

پارک میکند و به سرعت میوه ها را داخل نایلون سالمی میریزد و میدهد دست پیرزن.

پیر زن که قدردانی از صورت گرد مهربان و چروکیده اش سرازیر است، می گوید : پیر شی پسرم. خدا بهت سلامتی بده.

از پیر زن خداحافظی میکند و راهی میشود.

بالاخره با نیم ساعت تاخیر به اداره می رسد.

وارد نگهبانی میشود تا انگشت حضور را ثبت کند که نگهبان در حالیکه متعجبانه نگاهش میکند میگوید : سلام صبح بخیر… دیر کردی؟

جواب می دهد : بله ساعتم خواب مونده بود.

نگهبان متفکرانه میگوید : بخت یارت بوده مرد که دیر رسیدی.

با همان لبخند می پرسد: چطور؟

نگهبان می گوید : سر صبحی گیر یک ارباب رجوع  مریض افتادیم که  زد شل و پرمون کرد، معلوم نبود سر صبحی چی زده بود که هممونو سگ و گربه میدید و بهمون حمله کرد. اولش سالم به نظر میرسیدا  اما بعد …

می پرسد: از آقای رئیس چه خبر؟

نگهبان در حالیکه روی صندلیش جابجا میشود میگوید :

نیومده، حال بچه اش خوب نبوده بردند بیمارستان ، سر صبحی اعصاب خردیش را سر ما خالی کرد، حال هممونو گرفت و کلی کار ریخته سرمون، شانس آوردی نبودی.  بعد در حالیکه لبخند تاسف برانگیزی میزند ، می گوید: برو به اتاقت همکار لت و پارتو ببین.

در حالیکه لبخندش تبدیل به تعجب و ترحم شده، وارد اتاق میشود‌.

دماغ همکارش خونین است و ناله کنان در حالیکه گاه بازویش را میگیرد، نگاهش به صفحه مانیتور است.

داستان این بوده که گویی مریض روانی که قرصهایش را نخورده برای کاری آمده بوده و یکهو حالش دگرگون میشود و به همکارش حمله می کند.

همکارش میگوید؛ این کتک کاری یه طرف ، حال گیری رئیس هم یک طرف، سر صبحی همه را سین جین کرده و چند تا گزارش گل درشت هم از من خواسته که تا شب باید بمونم و آماده کنم.

راستی زنگ زد پرسید اومدی گفتم نه که دیگر از اون طرف کسی صداش کرد و بعد هم تلفنو قطع کرد.

شانس آوردی امروز دیر کردی.

در حالیکه باز هم  لبخند به لب دارد می گوید: کمکت میکنم گزارشا رو آماده کنی .

همکارش میگوید : ممنونم . لطف میکنی.  خدا خیرت بده

با این حرف به یاد آخرین تصویر دیشب از مادرش می افتد که با لبخند میگوید  :

ممنونم پسرم .خدا خیرت بده.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

4 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *