داستانی کوتاه در ژانر وحشت(قسمت اول)

بی هیچ مقدمه طولانی در مورد ایده نوشتن امروز به این دو سطر اکتفا میکنم که :

وبینار نظم نوشتن بود و نشسته بودیم که معلم خوبمان گفت:

تمرین امروز نوشتن از سبکی است که تا حالا خود را در آن محک نزده اید.

 

و من به فکر فرو رفتم که تا حالا در چه سبکی قلم نزده ام که  در این حین نظر یکی از دوستان ترمز فکرم را کشید :

“ژانر وحشت”

یاد نگار عزیز می افتم.

نگار تهامی دوست خوب نویسنده ام که ید طولایی در نوشتن داستانهای ژانر وحشت دارد. قلم روان و تخیل قدرتمندی دارد.

چند بار خودم از نوشته هایش نفسم در سینه حبس شده و یا بی هیچ شبه ای  داستان هولناک خیالیش را باور کرده ام .

 

خب فکر خوبی است،

تمرین نوشتن داستانی کوتاه در ژانر وحشت :

این من و شما و البته اولین تجربه وحشت نویسی

بیدون پیش زمینه ذهنی و اینکه داستان قرار است از کجا سر در بیاورد، با این جمله داستانم را می آغازم:

 

صدای زنگ در می آید.

به ساعتش نگاه میکند ، نه هنوز زود است ارنست 2 ساعت دیگر از سر کار می آید و به ندرت کلیدش را توی ادراه جا میگذارد.

روی آیفون تصویری دیده نمیشود.

گوشی را بر میدارد: بله

کسی جواب نمی دهد.

حدس میزند شاید طبقه را کسی اشتباهی زده.

دو قدم دور نشده، دوباره زنگ میخورد. فورن گوشی آیفون را برمیدارد. اما باز هم کسی جواب نمیدهد.

حدس میزند کسی قصد شوخی و یا مزاحمت دارد.

آیفون را خاموش میکند.

در حالی که فکرش درگیر است به آشپزخانه میرود تا فکری برای نهار کند.

در حال برداشتن سیب زمینی صدای تلفن میاید.

تا بخواهد برود گوشی را بردارد، قطع میشود.

صفحه گوشی را نگاه میکند تا شماره ای که زنگ زده را ببیند اما چیزی نشان نمی دهد.

 با خود فکر میکند شاید از این تماسهای تبلیغاتی باشد.

هنوز پایش به آشپزخانه نرسیده دوباره تلفن زنگ میخورد، با کمی دلهره گوشی را بر میدارد.

صدای آرام  و پریشانحال مردی از آنسوی خط شنیده میشود:

کمکم کن کمکم کن … 

با حالت اسیتصال گوشی را قطع میکند.

چشمانش بهت زده به گوشی می خشکد.

باز هم تلفن زنگ میخورد بدون اینکه شماره ای در کار باشد.

در آخرین صدای زنگ بالاخره تصمیم میگیرد، گوشی را بردارد.

همان صدا با طنینی زارتر می گوید: 

کمکم کن خواهش میکنم کمکم کن.

با صدای لرزان می گوید :تو کی هستی؟

مرد می گوید : مرا نمیشناسی ؟

منم پیر.

با این جمله گوشی از دستش می افتد.

نه ممکن نیست . حتمن خواب است 

چند سیلی به صورتش میزند.

صدای بوق اشغال گوشی شنیده میشود

گشوی را به سرعت روی تلفن گذاشته و آنرا زا زود از دو شاخه میکشد.

به سرعت سمت گوشی موبایلش می رود و به محل کار ارسنت زنگ میزند.

ارنست برای ماموریتی بیرون رفته و گوشی در اداره جا مانده.

درمانده و در حالی که ترس تمام وجودش را فرا گرفته سعی میکند خود را مشغول  درست کردن نهار کند، بلکه از خیالات و توهماتی که دوره اش کرده اند نجات یابد.

صدای اعلان پیام موبایل را میشنود.

حتمن ارنست است پیام داده.

گوشی را روشن میکند.

پیغامی با علامت (!) روی صفحه گوشی است.

متعجبانه و با ترس پیغام را باز میکند :

آخرین مهلت کمک به من است، ماری 

اگر نه نمیگذارم روی خوش زندگی را ببینی.

 

گوشی از دستش می افتد.

 : خدای من اینجا چه خبر است؟ من دیوانه شده ام؟

گوشی را بر میدارد و دوباره شماره ارنست را میگیرد:

مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.

بلافاصله به مارتا زنگ میزند.

بعد از دقایقی مارتا از آنسوی خط جواب میدهد.

امید در قلبش میجهد .

: چی شده ماری چرا صدایت لرزانه ؟

 و ماری با گریه شروع میکند به تعریف کردن اتفاقاتی که در عرض چند دقیقه این همه وحشت زده اش کرده است.

 مارتا می گوید :میخواهی بیایم پیشت .

ماری می گوید: اوه بله، حتمن . لطف میکنی منتظرت هستم. زود بیا خیلی زود.

بعد از اینکه تلفن را قطع میکند .

به یکباره پیام پیر ظاهر میشود:

مارتا نباید اینجا بیاید می فهمی . این یک اخطار است.

زنگ بزن نیاید.

در حالی که این بار نفرت هم بر شدت ترسش افزوده شده، گوشی را خاموش میکند و به آشپزخانه میرود تا سرش را تا آمدن مارتا به نهار گرم کند.

برای  اینکه سکوت خانه را بشکند، تلویزیون را روشن میکند و صدایش را زیاد میکند.

شبکه فان است که اغلب از مسخره بازییهای یک مشت آدم نچسب حالش بهم میخورد ، اما ناچارن نگاه میکند :

زنی در حال مسخره کردن شوهرش است و حاضران هم به حرفهایش میخندند.

برای مبارزه با ترس و عوض کردن روحیه، خود را مجاب به خندیدن میکند و به زور و تصنعی میخندد.

به یکباره متلکهای زن تمام میشود و شروع میکند به جیغ کشیدن.

توجه ماری جلب میشود ، حتمن این هم بخشی از برنامه است…

حالا دست از کار کشیده و  تمام حواسش را به تلویزیون میدهد که ببیند قرار است داستان به چه چیز خنده داری ختم شود.

زن همچنان جیغ می کشد و به یکباره یک زیر نویس قرمز رنگ از زیر برنامه به آرامی میگذرد :

 آه ماری ماری … تو چه کار کردی؟ 

به تو گفتم این کار را نکن، اما تو گوش ندادی.

 حالا جان مارتا را به خطر انداختی.

مارتا هر گز پیش تو نخواهد آمد .

این موضوعی است بین من و تو میفهمی؟

 

کم مانده  از هوش برود.

 تلویزیون را خاموش میکند و در حالی که اشکش سرازیر شده و میلرزدخود را روی مبل می اندازد.

 اشک امانش نمی دهد با صدای حزین میگوید:

 خدای من قراره چه بلایی سرم بیاد؟

 حتمن روح پیره …

به ترس اما به ناچار به سمت گوشی میرود تا از مارتا خبر بگیرد که دقیقن کجاست؟

باز هم پیغامی از پیر روی گوشی است.

با انگشتی لرزان پیغام را باز میکند:

مارتا در بیمارستان است، او به سختی تصادف کرده

به تو هشدار دادم که نیاید.

امیدوارم که از کس دیگری کمک نخواهی و جانش را به خطر نیندازی.

 

ادامه دارد …

( خودمم نمی دونم قراره چی بشه، خب یه چالشه ، با هم پیش میریم ببینیم در نهایت به کجا میرسیم.)

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

6 پاسخ

  1. ایول زهرالی. چه خوب نوشته بودی.
    قبل اینکه پیر گور به گور شده پیام بده: آه مارتا چه کردی، من یه تصور دیگه داشتم، خیال کردم الان کله پیر از تو تلویزیون میاد بیرون مثل حلقه.
    دمت گرم، یاد دوران جاهلیتم بین سنین ۸ سالگی تا ۱۴ سالگیم افتادم که عین دیوونه ها می نشستم فیلم ترسناک می دیدم، یادمه اولین فیلم زامبی رو تو نه سالگیم دیدم و بعد اون یه مدتی شبا گلومو با لحاف و بالش قایم می کردم تا زامبیا بهم حمله نکنن.
    خدا رو شکر گذشت اون دوران. چه دوران داشقایی🤣.
    و در مورد تمرین امروز که مثلن خواستم نقاشی بکشم بذارم سایتم، داشقا در داشقا شد.(داغون در داغون)

    1. ممنون صبالی
      ببینم کجا میرسه ،پیش زمینه ای براش ندارم

      وای صبا چه کارکردی تو 9 سالگی زامبی دیدی؟

      صبا مراقب مرغ کمال گرایی باش ( البته نمی دونم مال تو هم مرغه یا نه)
      من مدتیه بالاشو چیدم اما باز میاد هواییم میکنه

  2. عالی بود. فوق العاده بود. ادامه بده من باید بیام اینو تا اخر بخونم. من هرچی فیلم وحشتناک بودم دیدم. الان برای دخترم فقط فیلمای کمدی ریختم. قدیم فیلم کم داشتیم دیگه این عموها همیشه با زامبی و کلبه وحشت می مدن ما هم از سوراخ در می دیدم.

    1. ممنون لیلون جون
      امیدوارم به پایان خوبی برسونمش

      وای من فیلم وحشتناک نگاه نکردم، یعنی هر وقت دیدم داره ترسناک میشه، بقیه رو هم تشویق کردم که نبینن که در بسیار ی از موارد دیدم تازه بابا اینا راغب تر شدن ببینن کی قراره خورده، کشته یا تیکه تیکه بشه و چه جوری …
      ای ول اون سوراخ در چه بامزه بود 🙂

  3. شروع سریعی داشت ، مثل فیلمهای ترسناک که اولش یکم خنده و خوش گذرونیه بعد یهو هر چی خندیدنو از بینیشون میارن خخخ، منتظر یه چنین مقدمه ای بودم ولی شروع تو یه مدل جدی تره

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *