لحظات تلخ و منگ

تبش هر 3، 4 ساعت بیشتر میشد.

بد غذا بود و عاشق هله هوله. درطول روز شاید فقط یک وعده غذا میخورد، آنهم اگر غذایی بود که دست بر قضا مورد پسندش قرار می گرفت.

ضعیف شده بود و به قول مامان صوراتتداری ساللانیردی ( یعنی لپهاش شل و آویزان بود.)

فکرم درگیر او و اتفاقات اخیر است:

مراسم چهلم مهسا امینی که  ۲ ماه پیش هیچ کس نمی شناختش با چه جمعیت عظیمی انجام شد.

حمله تروریستی به شاهچراغ و تصاویر دوربینهای مدار بسته از مردی بدون نقاب که در بدو ورود ناشیانه اسلحه اش را امتحان میکند.

پر پر شدن مردم بی گناه زیر رگبار یک تروریست

فوت جلال مقامی، مردی با لبخندی متین که با صدای زیبایش در برنامه دیدنیها، لحظات خوب و شادی برایمان ساخت.

حمله به تجمع پزشکان و استعفای روسای نظام پزشکی

و …

از این همه خبر تلخ، اخبار ضد و نقیضی که نمی شود فهمید کدام  راست است و کدام دروغ،

از همزمانی رویدادها گیج میشوم.

شبیه مسخ شده ها هستم.

تهدید میکنم: صدرا یا پاشویه یا نهارتو میخوری، انتخاب کن.

از بس بچه شده ام و همبازی کودکانه اش، از من حساب نمی برد و بیشتر برایم ناز و نق و نوق میکند، اگر چه میدانم چطور صدایم را بالا ببرم و با خشونت برخورد کنم، اما ترجیح میدهم صبوری کنم، چون بعدش باید یکی خودمرا آرام کند که عیبی ندارد بابا خودت را ناراحت نکن، به خاطر خودش بود.

وقتی گریه میکند داغتر می شود و سرفه هایش بیشتر

خواهرم ( خاله شماره 2) که جدی است و خواهر زاده ها بیشتر ازش حساب میبرند، وارد کارزارمان میشود و صدرا بالاخره در حالیکه گریه ترحم برانگیزی سر میدهد، اجازه ورود قاشق به دهانش را صادر میکند و خواهرم هم با قاشقی که به اندازه دو قاشق، غذا در خود انباشته، به سرعت به سمت حلق صدرا نشانه میرود که مبادا وسط راه تصمیمش عوض شود.

عصر انقدر خسته ام که نشسته خوابم میبرد، میروم تا کسری خواب دیشب را جبران کنم ، خوابم سبک است و دقایقی بعد با صدای گفتگوی اهالی خانه کبوتر خوابم میپرد.

یکی میگوید: عامل حمله کشته شده است و داعش مسئولیت حمله را بر عهده گرفته .

آن دیگری می گوید:  چگونه پوستر 3 دقیقه بعد از حمله تروریسی منتشر شده؟

چشمهایم دو دو میزند.

منگ میشوم ، حتی به کلمه اعتماد هم دیگر اعتماد ندارم.

از این همه نا امیدی و بی اعتمادی قلبم چلانده میشود.

بغضم میگرد از فرار مردم بی پناه حرم که مثل گنجشکی در قفس بال بال میزدند، لحظه بهت اور جان دادنشان از ذهنم پاک نمی شود.

غمی که در وجودم چنبره زده، بی حالم میکند.

دیگر حوصله خودم را هم ندارم.

چشمانم بی هدف دور خانه می‌گردد:

چهره مادرم را میبینم که با وجود دردی که دارد لبخند میزند.

گریه و سرفه های بی امان صدرا را میشنوم که تبش بالا رفته و در مقابل پاشویه مقاومت میکند .

و صدای شوهر خواهرم که در حال تشکر از دوستی است که توانسته بعد از کلی دوندگی دو عدد شربت استامینوفن و یک آزیترومایسین برای پسر مریضشان پیدا کند.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

6 پاسخ

  1. زهرا چی بگم آخه. من کارم با اینترنته. مریض با توده های سرطانی میاد و منی کا بابد در سریع ترین زمان ممکن پرونده رو بفرستم اونور، نمی تونم کاری بکنم. چرا چون گوگل درایو فیلتر شده. فیلتر شکنا هیچ کدوم کار نمیکنه.همین چند دقیقه قبل داشتم به رئیسم می گفتم من آدمی بودم که واسه هر چیزی یه راه حلی پیدا می کردم اما الان دیگه واقعن نمیکشم.

    اما… غرامونو زدیم و الان وقت پاکسازی ذهنم. باید ببینیم تو این شرایط بهترین کاری که میشه انجام داد چیه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *