مامان حوا با گیسوان سپید برفی و با صورت چروکیدهی چروکیده که یک سر سوزن پوست صاف تویش پیدا نمیشود، به دو رو بر نگاه میکند و میگوید:
اینجا کجاست؟
نهار خوردیم؟
و قابیل که مرد کهنسال اما سر پاییست، در حالی که آرام و بیصدا در فکر است، با خودش میگوید:
واقعن عجب احمقی بودم من.
نمیدانستم که آدمی که میمیرد، یعنی هابیلی که میمیرد را باید زیر خاک دفن کرد و چه قدر باعث شرمندگی است که خدا برای این درس کلاغ زپرتی را معلمم کرد.
در همین گفت و شنودهای درونیِ قابیل، دو خواهر که میشوند عمه یا خاله های جدی ما و آنها هم دو زن پا به سن گذاشته با گیسوانی سفید هستند و صورتی نیمه چروکیده، کنار سنگ ایستاده و با غصه به مادرشان نگاه میکنند.
دور و اطراف سنگ را یک عالمه بچه قد و نیم قد و جوان پسر و دختر فرا گرفته.
بچه ها در حال بدو بدو بودند و جوانها هم مشغول بگو و بخند و…
مامان هوا یکهو میگوید: قابیل، هابیل کو؟
و با این حرف همه نگاهها به سمت قابیل بر میگردد و بالغان جمع نُچ نُچ معناداری راه میاندازند و در حالی که نگاهشان به قابیل مثل قبل نیست، می گویند طفلی مشاعرش را از دست داده.
و قابیل برای بار هزارم سر افکندهی حسادت خونین دیرین میشود که انگار قرار نیست هیچ وقت پاک و تمام شود.
در همین لحظه یکهو قابیل توی دلش گفت: خدایا خداوندا تو که کلاغ را فرستادی خاک کردن لاشه را یادم دهد، چرا وقتی قربانی دست پایینی تقدیمت کردم، همان جا به خودم نگفتی که پسر ناراحت شدم و یا علامت و نشانی نفرستادی تا بدانم در اشتباهم؟ هان؟
آن وقتها مثل الان نبود، فاصلهها خیلی کم بود، تغییرات جوی و اکوسیستمها افلاک را این همه منبسط و دور از هم نکرده بود و آسمانها تنگ هم چیده شده بود و ارتباط خدا و بندگانش سریع و راحت میسر میشد و خدا خیلی زود میزد پس کله طرف.
و در همین حال بود که پای قابیل به سنگ گیر کرد و افتاد روی سنگ.
همه گفتند وای چه پسری، دلش برای پدرش تنگ شده و انگار دارد بیقراری میکند.
دو خواهر زیر بغل قابیل را گرفتند و بلندش کردند که دیدند نه، اثری از منقلب شدن و گریه و زاری در صورت برادر نمایان نیست و در نتیجه ولش کردند و همچنان به نچهای قبلی معنادارشان مبنی بر مظلومیت برادر از کف رفته، هابیل ادامه دادند.
نوه و نتیجه های قابیل و دو خواهر که کاش اینها هم مثل قابیل و هابیل یک حرکت انقلابی جهانی چیزی میکردند تا اسمشان مانند برادرانشان نامور شود و من مثل پدر سپر شجاع، همهاش با اسم عام بهشان اشاره نکنم، همه به حالت غمگینانه سه موضوع درگیرشان کرده بود:
مادرشان هوا که مشاعر از دست داده بود.
سنگی نشاندار از پدری بزرگ که دیگر نبود.
و غم بزرگی به نام مرگ که در کمین تک تکشان نشسته بود.
بچه ها در حال بدو بدو بودند که یکیشان آمد نشست روی سنگ.
بزرگترها گفتند هی پاشو نشین اینجا، اینجا بابا بزرگ خوابیده.
پسر گفت بابا آدم، کو کجاست؟ من که نمیبینم.
همه گفتند پسر جان او زیر خاک است و این سنگ علامت این است که او اینجاست.
پسر کوچولو گفت: خب که چه؟
بزرگترها هر یک به نحوی توضیح دادند که این سنگ به خاطر این است که بچه آدمها هر از گاه بیایند و یادی از بابا آدم خود بکنند.
پسر کوچولو گفت:
من که او را دوست ندارم.
مادرم برایم تعریف کرده که بابا آدم چه کرده است( لازم به توضیح است که مادر این کودک میشود دختر یکی از همان خاله یا عمه هایمان که اسمی ندارند)
بابا آدم اگر آن سیب نفرت انگیز را نمیخورد حالا همه توی بهشت داشتیم کیف و حال میکردیم.
مامان از زبان مامانبزرگ حوا گفته که بهشت چه بهشتی بوده.
اما حالا ببین تنها تفریح من بدو بدو دنبال بچه هاست و قایم باشک.
به نظرم بابا آدم، آدم بی فکری بود که با کار غلطش همهمان را بدبخت کرد.
به من باشد سنگ را بردارید تا کم کم همه بابا آدم را فراموش کنند که بودنش مایه سرافکندگی است.
آدمی که مثل بچه ها نمیتواند خودش را نگهدارد، همان بهتر که کسی هم نشناسدش.
باز ما بچه آدمها، بهتر از بابا آدم هستیم؛مامان یادت هست آن روز میخواستم آن نارگیل گنده را بخورم، گفتی پسرم برایت خوب نیست و من دیگر نخوردم تا به امروز.
اما بابا آدم چه؟ سیب را گاز زد.
با گفتن کلمه سیب، گویی برق سه فاز به مامان حوا وصل شد.
: سیب؟ سیب ؟ نه وااااای نه، نه آدم
من دیگر تحمل دوبارهاش را ندارم،
آن سقوطِ دل و روده بههم پیچ وحشتناک نفرت انگیز را هنوز یادم هست.
با این حرف همه با تعجب به مامان حوایی که هیچ چیز یادش نمیماند نیم نگاهی انداخته و بعد با حالت متفکرانه به سنگ قبر چشم دوختند و حرفهایِ حقِ بچهآدم.
به مناسبت ۷ مرداد سالروز رحلت بابا آدم
تاریخی که احتمالن محققین و دانشمندان برای بدست آوردنش، موها سپید کرده و دندانها ریختهاند، البته اگر درست باشد و البته دوم، چه فرقی میکند.
7 مرداد هزارو چهارصد و دو
✍️ نینوا
2 پاسخ
جالب بود. مخصوصن مامان هوا. من رو یاد مامان کوکو توی کارتونی به همین نام انداخت. حافظه اش رو از دست داده بود اما ترانه ای که تو بچگی پدرش براش خونده بود رو هنوز یادش بود
اره دیدمش نه عجب اینو😁
خیلی کارتون قشنگی بود