اینجا بشنوید.
اینطور نیست که از روز ازل، وابستگی، دوست داشتن و عشق را خدا برای قبای ما موجودات زنده از حیوانات گرفته تا انسانها بدوزد.
بعد همهاش ما دلمان برای معشوقمان قیلیویلی برود.
هر لحظه در فکرش باشیم و بگوییم:
الان دارد چه کار میکند؟
نکند ناراحت باشد؟
نکند نیاز به کمکم داشته باشد؟
نکند دلش برایمان پر نزند؟
و نکندهای عاشقانه ناتمام…
نه خود خدا ناخواسته اسیرش بوده.
بعد از هنرنمایی بیبدیل در ترسیم جهانی به این عظمت و زیبایی پر از هدیههای رنگ به رنگ،
مادر را آفرید و در قلبش قطرهای از عشقبیانتهایش را چکاند و کمی آرام شد.
بعد دید نه انگار، هنوز هم آرام و قرار ندارد و حس میکند باز هم باید این عشق را در زندگی معشوقش، به گونهای دیگر نمایان کند.
عشق زمینی آفرید و دلها را چنان بهم گره زد که دیگر عاشق و معشوق، جزئی از هم شدند.
شدند یک روح در دو بدن و بالی برای پرواز هم.
خدا دلش آرام شده بود و لبخندهای عشقش؛ انسان، وجودش را مالامال از شادی کرده بود که …
باز هم فکری شد…
بین خودمان بماند باز شبها خوابش نبرد و با خود گفت نکند…
نکند کم گذاشتهباشم،
نکند آرزوی چیزی را داشته باشد که نیست
و…
نکندهای آن شب دیگر به اوج رسید و نگذاشت خدا بخوابد.
فردای آن روز خدا کاری کرد که خیالش برای همیشه راحت باشد و تصویر معشوق همیشه خندان خود را ترسیم کند.
خدا آرام تکهای از روح خود را درون قلب معشوقش جاساز کرد تا لحظهای از او بیخبر نماند.
تپشهای دلش را بشنود.
هر وقت دلش چیزی خواست، بیواسطه خودش آنجا حاضر باشد و به آنی محقق کند.
هیچ غیرممکنی دل معشوقش را نیازارد.
گفت صدایم کنید تا بشنوم در حالیکه تمام مدت درون قلب معشوق به انتظار نشسته بود.
و خدا چقدر بیتاب این بود که معشوق نگاهی به قلبش بیندازد و بگوید: آه عشق من، خدای من تمام مدت تو اینجا بودی و من نمیدیدمت.
و بعد بگوید: عشقم میدانی دلم چه میخواهد و خدا در حالی که میداند اما دوست دارد بشنود با چشمانِ مهربانِ خیسِ ذوق بگوید: چه عشقم؟
و معشوقش بگوید: من فقط ترا میخواهم…
اصلن مگر میشود توی وجود آدمی این همه عشق جا بشود؟
معلوم است که نه، باید خدا بود تا فهمید.
۱۹ مهر هزار و چهارصد و دو
✍️ نینوا
آخرین دیدگاهها