رستم و زیبا

رستم و زیبا

یک مرد معمولی بود اسمش رستم
یک زن معمولی داشت اسمش زیبا
که فقط کمی جایشان جابجا بود!

یعنی هر جور که می‌خواستی درباره پدر و مادر این زن و شوهر، مثبت فکر کنی باز به رگ خباثت می‌رسیدی‌ که پدر و مادر هر دوی این طفل معصوم‌ها با این نام‌گذاری ناشایست خود، بچه‌های خود را به سختی و مشقت انداخته‌اند.

از قدیم‌الایام رسم بوده، نه ببخشید اول پند بوده بعد رسم شده که تو را به خدا روی بچه‌هایتان اسم خوب بگذارید، اما کاش یک تبصره هم داشت و آن اینکه، اسمی روی بچه بگذارید که به او بیاید یا در نهایت بچه برای آمدن اسم به وجناتش، به خودزنی و مجاهدت در حد شهادت دست نزند.

رستمِ داستان در کودکی، آنقدر ناتوان، ریز نقش و بی‌بنیه بود که هر آن، اگر فقط خیال گرفتن دماغش به کله‌ات می‌زد، توجه کردی کله‌ات نه واقعیت، بچه کبود می‌شد و به نفس‌نفس زدن می‌افتاد.

پدرش افراسیاب از این قُلدران سبیل‌ تا بناگوش مسیر درنوردیده، خیال می‌کرد اگر اسم بچه‌ی چند گرمی را رستم بگذارد از همان پرِ قنداق، پهلوانی آغاز می‌کند اما …

برویم سراغ زیبا که والدینش فکر می‌کردند کریه‌المنظریش همچون تمام اطفال جدیدالورود دنیا طبیعی است و موقتی…

زیبا هر روز بیشتر از اسمش فاصله می‌گرفت
که در این باب می‌توان از چشمان تا به تا و دماغ کوفته‌‌ای که گویا خمیرش برنیامده همانطور توی صورتش چپانده بودند تا لبهای بوتاکس ضروری که دو خط موازی قرمز بودند تا لب و دلت می‌خواست اجالتن با تلمبه کمی بادشان کنی و قد و هیکل بی‌هیچ ظرافتی یاد کرد.

رستم هر چه تلاش می‌کرد مثل اسمش قوی و پهلوان بشود، بیشتر گند بالا می‌آورد.
جثه کوچک مریض احوالش تاب کتک بچه‌ها را نداشت و هر روز با سر و صورت خونی به خانه برمی‌گشت و باید دوا درمان می‌شد.

اما زیبا که هیچ خواستگاری نداشت، هر وقت سرخاب سفیداب می‌کرد بلکم، کمی از خراشیدگی و زمختی مردانه‌ش بکاهد، افاقه نمی‌کرد و مضحک تر می‌شد و صدای مردانه‌اش آدم را به وحشت می‌انداخت.

اما داستان شنیدنی ازدواج رستم و زیبا:

روزی رستم زار داستان که دست و پا‌چلفتگیش زبانزد خاص و عام بود از لب چشمه رد می‌شد که هوای شیطنت به سرش می‌زند و دنبال لنگه کفشِ توی آب پایش به سنگی گیر کرده، توی آب می‌افتد و شروع به دست و پا زدن می‌کند.

از این سو زیبای نتراشیده‌ی دلاور داستان که با دستان زمخت در حال چنگ زدن به رخت چرکهاست، او را می‌بیند و فورن به درون آب رفته، دست رستم را می‌گیرد و از آب درش می‌آورد.

پدر و مادر هر دو طرف برای حفظ آبرو و بستن دهان اهالی که صحنه آخر داستان یعنی دختر و پسر خیسِ دست در دست هم را دیده بودند با تغییر جهت داستان، وصلتی خجسته را پایه‌ریزی کردند.
گفتند این‌ها اسم کرده‌ی هم بودند و زیبا توی آب افتاده بود که رستم ما نجاتش داد!

باور کردنی نبود اما داستان تخیلی احساسی خوبی بود.

بله و به این ترتیب دو قهرمان نامتجانس داستان، عقد کردند و زندگی شیرین خود را آغاز کردند.

۱۰ فروردین ۱۴۰۳
✍️ نی‌نوا

ادامه_نویسی

داستانک

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *