نبوغ یک حسود

نبوغ یک حسود

داستانک

ادامه نویسی

او که از یادآوری ثروت جاری‌اش به غیظ نشسته بود، به دخترعمویش نگاهی خیره کرد.

هر چه بود زیر سر دختر عمو بود:

وقتی سر و کله‌‌اش پیدا شد، شستم خبردار شد که اتفاقی می‌افتد.

رقیه از نوابغ بود و بورسیه شد رفت آلمان.

برگشت ایران و شد مدیر آی‌تی یک شرکت.
همه علی‌الخصوص عموجان خیلی تحویلش می‌گرفت.

هم‌سن و سال من بود، توی یک مدرسه درس می‌خواندیم.
نمره‌هایش همیشه ۲۰ بود و بیشترین نمره‌ی من بر اثر آخرین ممارستها ۱۵.

بهش حسودیم می‌شد، مدیر و معلم‌ها روی سرشان می‌گذاشتندش.
بعدش هم که دیگر رفت مدرسه تیزهوشان و شد برای همیشه خاری در چشمم.

وقتی رفت آلمان نفس راحتی کشیدم، آخر سخت بود خواهرشوهرت همان کسی که یک عمر به خاطر موفقیتش حسودیت می‌شده، همه‌اش جلوی چشمت باشد.

عروس دوم بودم.
زن عمو سرطان گرفت و رفت.
همان سال بود که رقیه درسش افت کرد، اما دختر محکم و فهمیده‌ای بود و زود سرپا شد و سرش را گرم درس و دانشگاه کرد.

بعد از مرگ زن عمو، عمو سپرد که هیچ‌کس وسایل و صندوقش را دست نزند تا رقیه بیاید.

رقیه آلمان بود و می‌خواست این غم را با درس و غربت برای خود کمرنگ کند.
برگشت و با دیدن جای خالی مادر، دوباره به گذشته برگشت.
رفت سر صندوق مادر و …

من و جاری به فاصله شش ماه از هم عقد کرديم.

او کوچکتر از من بود و همین زجرکشم می‌کرد.
فکرش را بکن جاری بزرگت چند سال کوچکتر از خودت باشد و تازه چپ و راست این مطلب را بکند توی حلقت.

شوهرش پسر عمو رضا اولین بچه‌ی خانواده، بعد از ۱۰ سال چشم‌انتظاری به دنیا آمد و این شد برگ برنده‌ی فرشته.

زن‌عمو که حتی او را تا پای طلاق و گرفتن هوو برده بودند، عاقبت با دوا درمانِ پيرزن یکی از دهات بیرون شهر، رضا را حامله شد و گل از گلش شکفت.

او رضا را خیلی دوست داشت و هر جا مینشست می‌گفت روزی گردنبندم را می‌ندازم دور گردن زن رضا.

رقیه توی وسایل مادرش، گردنبند را دید.

هر کس جای رقیه بود می گفت، گردنبند مادر به دختر می‌رسد اما رقیه گفت، مادرم خدابیامرز همیشه می‌خواسته گردنبندش دور گردن فرشته، زن رضا باشد اما حالا دستش از دنیا کوتاه شده، اما باید خواستش را به جا بیاوریم!

داشتم با خودم فکر می‌کردم که چطور عذاب نکشم؟!
خب شاید زن عمو خدابیامرز، بعد دیدن فرشته از این خواسته‌ی خودش پشیمان شده و به روی خودش نیاورده.

چون به هر حال عروسی رضا که خدابیامرز زنده بود، اگر می‌خواست همان موقع، کادوی عروسی می‌داد.

کارد می‌زدی خونم در نمیامد،
او که عمری از نبوغش سرافکنده بودم، حالا با یک همچین حماقتی، جاری بی‌ظرفیتم را به نان و نوای عالی رسانده بود.

گردنبند زن عمو یادگار مادرش بود و علاوه بر طلا بودنش، به خاطر قدمتش عتیقه بود و کلی می‌ارزید.

کفری شده بودم.
همه‌اش توی فکر بودم.
زهر آتش حسادت را یک جوری باید بیرون می‌ریختم.

گفتم:
خدابیامرز زن عمو، ببین چه عذابی کشیده وقتی بچش نمی‌شده که یه همچین آرزویی کرده.
اما اینکه چرا روز عروسی، اینو نداده فرشته‌جون، خودش جای بحثه.
به هر رو حالا که درخواستش بوده، مسئولیت بیشتر متوجه فرشته‌جون میشه.

باید این یادگاری رو نسل اندر نسل حفظ کنه تا این به دست نوه و نتیجه‌ی زن عموجون برسه.

قبلن جواد را پخته بودم که حرفم را تایید کند و او هم حرف مرا تصدیق کرد.

رقیه هم که کلن تو نخ پول و اینها نبود، گفت:
آره فرشته‌جون یادگاری مامان رو خوب ازش نگهداری کن تا به دست نسلای بعد برسه.

یعنی با این ترفند و حرفها، دیگر دلم نمی‌خواست جای فرشته بودم.
چون به جای آنکه آن گردنبند او را به نان و نوایی برساند، حالا دیگر شده بود وبال گردن و او در نقش یک نگهبان بود تا صاحب مال.

چه کنم، سخت است جاری که کوچکتر از خودت هست و تازه ظرفیتش را هم ندارد، روز به روز بالا برود و تو با تمام شایستگیهایت به چشم نیایی.
والا.

۲۸ فروردین ۱۴۰۳
✍️ نی‌نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *