صغری و ملیحهها!
توی مهمانی که با همسر پیرش شرکت کرده بود، زن و شوهر را جوری علیه هم تحریک کرد که نزدیک بود کار به ضرب و شتم برسد.
و بعد از مدتی هم خبر طلاقشان به گوش همه رسید.
این اولین بار نبود که دو بهم زنی میکرد و دو نفر را علیه هم میشوراند.
آشنا و فامیل محل نمیگذاشتندش و به ملیح سلیطه معروف شده بود.
اما چرا؟
چرا باید جوری رفتار میکرد که به جای بذر محبت، درخت نفرت میکاشت؟
داستان به کودکی ملیحه برمیگردد:
دختر مو بور قد کوتاه با ماه گرفتگی روی گونهاش و آن چشمان ریز که هیچ کس از آمدنش خوشحال نشد.
خانهای که ۸ روز هفته تویش غرغر بود و دعوا مرافعه.
مادر ملیحه؛ صغرا، ۱۷ ساله بود که ملیحه را حامله شد، دختر بیتجربهای که زن بابا برای اینکه از سر خودش وا کند، برای پسردایی بدعنقی که ۱۵ سال از صغری بزرگتر بود، لقمه گرفت.
پدرش آدم ضعیفالنفسی بود و نمیتوانست روی حرف زنش حرف بزند و آخرش هم به زور صغری را شوهر دادند.
قرار نبود حالا حالاها بچه دارشوند، اما شد.
وقتی ملیحه ۷ ساله بود کلمه ناخواسته را توی دعواهای زن و شوهری پدر ومادرش شنید و توی مدرسه از معلمش پرسید.
اگرچه معلمش صغری را در جریان گذاشت، اما داستان غم انگیزتر از این حرفها بود.
دو بهم زنی ملیحه از مدرسه شروع شد.
وقتی که دوست داشت با همکلاسانش رفیق شود اما آنها به خاطر ماه گرفتگی و ریخت و قیافهاش مسخرهاش می کردند و از خود میراندند.
آخر همیشه مانتو مقنعهی ملیحه کثیف و چروک بود، چون صغرای افسرده، دل و دماغی برای رسیدگی به سر و وضع بچهاش نداشت.
چندبار خواسته بود جدا شود اما چون ملیحه کوچک بود دندان روی جگر گذاشته بود تا ۷ ساله شود بعد طلاق بگیرد و ملیحه را برای همیشه پیش پدرش بگذارد.
صغرا نتوانست مادر مهربانی باشد و به ملیحه دلبستگی نداشت؛ چون او هیچ وقت از زن بابایش مهر مادری ندیده بود و از سویی ملیحه را بیشتر مانع و وبال گردن میدید تا بچهای که به مهرش نیازمند است.
می دانست که بچه به بغل شانسی برای رفتن به خانهی پدر ندارد و وضع مالی پدر هم تعریفی ندارد.
او بدون ملیحه میتوانست کاری پیدا کند و گلیمش را از آب بیرون بکشد…
برگردیم به ملیحه
ملیحه بعد از طلاق پدر و مادرش، به عاقبت مادرش دچار شد؛
نامادری بددهن هر روز او را به باد کتک میگرفت و خوار میکرد.
پدر ملیحه که راننده بود، هر وقت سفرش طول میکشید خانه برای ملیحه به یک جهنم واقعی تبدیل میشد.
دختر بیچاره به خاطر رفتار بد زنبابا روزی از خانه فرار کرد و گرفتار اراذل و اوباش شد.
آنها به او تعرض کردند و خبرش توی فامیل پیچید.
تا مدتها پدرش نمیتوانست توی جمع سر بلند کند و عاقبت هم برای پاک کردن این ننگ، ملیحه را به یکی از همکاران مسنی که همسرش را از دست داده بود، قالب کرد.
ملیحه هیچ وقت در زندگی دوست و رفیقی نداشت و هیچکس به او محبت نکرده بود؛ نمیدانست اصلن دوست داشتن یعنی چه و برای همین نمیتوانست دوستی و رفاقت دیگران را با هم تحمل کند و از این رو دوست داست با دروغ و دغل، میانهی آدمها را بهم بریزد و توجهها را به سوی خود جلب کند …
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
✍️ نی نوا
آخرین دیدگاهها