داستانی پر بُز🐐
داستان کوتاه/ داستانک/ ضرب المثل / طنز
از آن ریشش گرفته تا ادا اطواراش، همیشه یکجای کار به حیوان زبان بسته بند میشد!
در دوره جوانی بعد از مدتی بز چراندن، با مختصر ارث پدر خواست کار و کاسبی راه بیندازد و از راه تجارت نانش را درآورد که بز آورد!
نه اینکه مردم نگاه به ریش بزیش کنند و بز بگیرندش، نه؛ خودش آنقدر ساده لوح بود و ناشیبازی درآورد که اموالش را بزخری کردند و هر روز سرمایه آب رفت.
هر بار به خودش قول می داد که دیگر این بار حواسش را بیشتر جمع خواهد کرد اما …
یک روز چند طاقه پارچه آورده و توی بازارچه بساط کرده بود که چند لوتی گردن کلفت دورهاش کردند.
آنها انگار که پارچه از آن خودشان است و امانت به او سپرده باشند، طاقه ها را روی دوش انداخته، راه افتادند.
او داد و هوار کرد که پولم را بدهید.
گفتند اگر پولت را میخواهی بیا سر میدان از توی جیبمان خودت بردار!
بزدلتر از این بود که حقش را از کسی بگیرد و از این سه غولتشن هم که عمرا.
باری هر چه میراث پدر بود از کف داد و رسید به نقطه صفر مرزی و فهمید کار هر بز نیست خرمن کوفتن.
این بار خواست پیش استادی، پیشهوری، شاگردی کند بلکه بعد از کسب مهارت، کار و باری برای خود راه بیندازد.
اول رفت پیش آهنگر، دید تحمل گرمای کوره را ندارد، دوام نیاورد.
رفت پیش خیاط، دید حوصلهاش نمیکشد.
پیش میوه فروش رفت و انقدر به میوهها ناخنک زد که بیرونش کردند.
پیش درودگر هم موفقیتی حاصل نشد…
خلاصه هر جا پا گذاشت برای کار، مدتی نگذشته یا بزی رقصاند و یا خبط و خطایی کرد و از کار بیرونش کردند.
اما این جوان ساده لوحِکاهل، از دار و ندار دنیا یک مادر برایش مانده بود او هم فرزانه، که هر آن از بیعقلیهای جوانک در حال دق مرگ شدن بود.
زبان مادر مو درآورده بود از بس پسر را نصیحت کرده بود و او هم چون بز اخفنش سر تکان داده بود.
روزی مادر بعد از اندک تامل، تصمیم گرفت درس عبرتی به پسر دهد بلکه دست از بیکاری و بیعاری بردارد.
گفت : پسرم میخواهم امروز برایت آبگوشت بزباش بار بگذارم، همان که خیلی دوست داری.
پسر با خوشحالی گفت: عالیست.
مادر گفت: خب پس برو نان بگیر.
پسر گفت: من یک سکه هم در جیب ندارم.
مادر گفت: پس آن وقت آبگوشت بیآبگوشت.
جوان راه افتاد رفت نانوایی.
گفت اوستا، میشود دو قرص نان بدهی، پولش را بعدا بدهم.
نانوا گفت: نمیشود.
جوان گفت: حالا این یکبار.
نانوا گفت: نمیشود.
اگر پول نداری، می توانی به جای پولِ نانت این گونی های آرد را بیاوری داخل نانوایی بچینی.
پسر قبول کرد و گونیها را روی کول گذاشت.
پس از تمام شدن گونیها، پسر خسته از کار، نانها را به جای مزد گرفت و راهی خانه شد.
نانها را به مادر داد.
مادر گفت : خیلی خوب، اما برای آبگوشت ما نخود هم نداریم و این بار پسر را برای گرفتن نخود راهی کرد.
پسر پیش بقال رفت و بقال هم گفت که به عوض پولِ نخود، مغازه را آب و جارو کند و اجناس را هم از بازارچه به مغازه آورده توی قفسهها بچیند.
پسر که تا آنروز آن همه کار نکرده بود، نفس نفس زنان هر چه بقال گفته بود انجام داد و با مقداری نخود سوی خانه سرازیر شد.
جوان خسته، کوفته، گرسنه به خانه آمد و نخودها را به مادر داد.
مادر شروع کرد به درست کردن غذا و پس از مدتی غذا آماده شد.
تا غذا سر سفره آمد جوان بیمعطلی شروع کرد به خوردن غذا آن هم با به به و چه چه.
مادر گفت: پسرم آبگوشت خوشمزه بود؟
پسر گفت عالی ترین آبگوشت بزباشی بود که تا حالا خورده بودم.
مادر گفت: چه جالب.
از قدیم گفته اند علف باید به دهان بزی شیرین بیاید؛
والا من که از طعم این غذا خوشم نیامد.
این اولین آبگوشت بزباشی است که بدون گوشتِ بز این همه خوشمزه شده!
پسر با تعجب به کاسه آبگوشت چشم دوخت و دید هیچ گوشتی در ظرف نیست.
مادر گفت: این لذت از آبگوشتی نیست که فقط چند نخود و سیب زمینی در آن است، بلکه از تلاشهای خودت بود که در راه آبگوشت کردی.
باری از آنروز بود که جوان بزریشو به دنبال کار رفت و دیگر نگفت کار چیست.
او دیگر نه بز آورد و نه بز گرفتندش!
۱۲ تیر ۱۴۰۳
✍️ #نی_نوا
آخرین دیدگاهها