تعریف‌های زیادی!

تعریف‌هایِ زیادی!
 
آن روز، نهار مهمان خاله‌خانم، خاله‌ی مادرم بودیم.
زن بخشنده و کدبانویی که چند ماه یکبار همه‌ی زنان فامیل را دعوت می‌کرد، نهار می‌داد.
او این عادت را از مادر خدا بیامرز خان ننه به ارث برده بود.

خان ننه مادر بزرگ مادر هم دستش توی خیر بود و برای فامیل از کجا تا کجا سفره مینداخت و می‌گفت فامیل باید هر از گاهی دور هم جمع شود چشمشان به چشم هم بیفتد کنار هم گلویی تازه کنند و تازه این طوری وصلت‌های جدید هم یپش میاید و فامیل بیشتر بهم پیوند می‌خورد.

آن روز با مادر آنجا بودیم که چشمم به زن همسایه‌ی خاله‌خانم افتاد که چشم از من نمی‌گرفت.
زن میانسالی با چشمانی درشت و پرسشگر و موهای شرابی که روی شانه‌اش ریخته بود.
نه چاق و نه لاغر بود و لباس مجلسی زیتونیش خوش به تن نشسته بود.

دیدم از اول تا آخر مهمانی یک بند چشمش به من است.
بعد از نهار، مادر برای شستن ظرف و ظروف رفت کمک فامیل و من هم نشستم کنار دختران جوان و داشتیم از مدرسه و خاطراتمان می‌گفتیم که بی‌هوا سبز شد.

نگاه مشتری گونه‌ای به چهره‌ی تک‌تکمان انداخت؛ شبیه مادرانی که برای پسرشان دنبال زن می‌گردند.
با ترفندی خودش را بینمان جا کرد و با لبخند نه‌چسبی لمیده به پشتی گفت: خب دختر خانمای گل چی دارین میگین؟
با حرفش ساکت شدیم.
من که بزرگتر از همه بودم و حس کردم می‌تواند نشانه‌ی بی‌ادبی باشد، گفتم: “هیچی داشتیم خاطره می‌گفتیم.”

همین‌طور که حرف می‌زدم گفت:
“چه لب و دندونی داری تو دختر، هزار ماشالله.
لب نیست که غنچه است دندون نه مرواریده.
صداتم که عینهو تیر تو قلب آدم ول کنن.
هوش ربا.”
-” لطف دارین.”
همگی مترصد این بودیم که جایمان را عوض کنیم و فلنگ را ببندیم، اما نمی‌دانستیم چه ترفندی به کار ببندیم.
یک ریز حرف می‌زد و با تعریفهایش، می‌توانستم، حسادت و نفرت را در چشم دختران ببینم.

یکهو گفتم:
” ای وای بچه‌ها من باید به مامان سربزنم، وقت قرصشه.”

با این حرف از میانشان برخاستم و در حال رفتن به سمت آشپزخانه بودم که دستی را روی شانه‌ام حس کردم.

برگشتم، او بود.
با همان نگاه از سرا تا پا وارس‌گرانه‌اش گفت: “به این همه خوش‌اندامی و زیبایی، باید خوش‌خرامی و دل مهربونتم اضافه کرد.”

با حرفهایش معذب شدم و گفتم: “ممنونم ببخشید من باید برم.”

گفت:” باشه عزیزم، راستی شنیدم که گفتی می‌خوای بری کلاس زبان. درسته؟”

از اینکه این همه گوشش تیز بوده و حرفهایم را شنیده تعجب کردم، گفتم: “بله چطور؟”

-” خب من مدرس زبانم و کلاس خصوصی تو خونه برگزار می‌کنم اگه خواستی می‌تونی بیای.”

خوشحال شدم، گفتم:” واقعا؟”

– “پس چی. تازه چون دختر خواهر‌زادهی مینا خانمم [خاله‌خانم] هستی بهت حسابی تخفیف میدم.
مینا خانم به گردن من خیلی حق داره.”

مدتی بود که می خواستم در کلاس زبان اسم‌نویسی کنم اما هر بار به خاطر شهریه یا دوری راه طفره می‌رفتم.

فرصت خوبی بود، تازه نزدیک خاله‌خانم هم بودم و می‌توانستم با مادر بیایم و او هم به خاله‌ی دوست داشتنیش سر بزند.

بعد از این حرف‌ها به آشپزخانه پیش مادر رفتم.
با بگو بخند کنار خواهر و دختر خاله‌ها گرم شستن ظرف‌های نهار بودند.

جریان را آرام دمِ گوشش گفتم و مادر گفت:”خونه دربارش حرف می‌زنیم.”

بعد از خوردن چای و کلوچه‌های خاله‌پز، مهمانی تمام شد و خداحافظی کرده، راهی خانه شدیم.

در خانه مادر پرسید: “خب الان دقیق بگو ببینم ملیحه خانم چی گفت بهت؟”

– ” والا حرف که زیاد گفت، همش تعریف می‌کرد، انقدر که دیگه خجالت کشیدم، درست شبیه تعریف مادر شوهرا.
از سر تا پامو همش ورانداز می‌کرد و می‌گفت ماشالله …”

با این حرفها، مادر یکهو رفت توی فکر:
“تا اونجایی که من می‌دونم اون بچه نداره.
یه زن مطلقه است و تنها زندگی می‌کنه.
گفت که بری پیشش واسه آموزش زبان؟”

-” آره تازه گفت بهم کلی هم تخفیف میده به خاطر خاله خانم.”

مادر لبِ تامل به دندان گزیده گفت: ” نمی‌دونم چرا، اما همیشه این زن برام یه جوری بوده، گاه شوخیای بدی می کنه که اصلا با معلم بودنش جور در نمیاد.
حالا بذار با خاله خانم حرف بزنم ببینیم چه جور آدمیه.”

دو سه روز از مهمانی گذشته بود که آن اتفاق افتاد…

توی مدرسه بودم و مادر هم رفته بود دوش بگیرد که پایش لیز می‌خورد و میفتد کف حمام.
نگو کف حمام خیس بوده و دمپایی های کهنه هم که دیگر عاجی برایشان نمانده، سر می‌خورند و …
خدا را شکر نزدیک ساعت تعطیی مدرسه بود و من زود به خانه آمدم.

طفلی با همان پای شکسته خودش را به زور از حمام بیرون انداخته، روی مبل دراز کشیده بود.

در را که باز کردم از شنیدن صدای آه و ناله‌اش دلم هری ریخت.
زنگ زدم به پدر و به بیمارستان رساندیمش.
پایش را گچ گرفتند.


خانه‌مان پر و خالی می‌شد.
فامیل و آشنا برای عیادت میامدند.

آن روز خاله خانم آمده بود.
از هر دری حرف زد و عاقبت میان حرف‌ها به خانم همسایه رسیدیم که قرار بود بروم پیشش زبان یاد بگیرم.

خاله خانم که به دقت به حرفهای مادر گوش می‌داد، عینکش را زود داد پایین و گفت:
” معصومه، خبر نداری پس.
این ملیحه خانم که ما فکر می‌کردیم خیلی خانمه، نگو [ با صدای آرام] اهل مساحقه و از این برنامه‌ها بوده،
دخترا میومدن خونش واسه یاد گرفتن زبان، و از هر کی که خوششش میومده، الله اکبر …”

و بعد مابین انگشت شست و اشاره‌اش را پشت و رو گاز گرفت و بعد هم تفی در گریبان کرده، گفت: “خدا لعنت کنه شیطونو…”

معنی حرفش را نفهمیدم، بعدِ رفتنش، مادر شیرفهمم کرد و تازه این چند پند را هم به آن اضافه نمود که آویزه‌ی گوش کنم:

” ۱. از هر کسی که زیادی ازت تعریف کرد، احتراز کن.
۲. قبل از اینکه کسی را خوب بشناسی، قدم تو خونش نذار.
۳. وقتی کسی تو خونه نیست، دوش نگیر یا لااقل نزدیک‌ترین فرد رو در جریان بگذار.
۴. دمپایی‌های حموم رو هر از گاهی چک کن اگر کفشون رفته، حتما تو اولین فرصت بندازشون بیرون.”

نی‌_نوا

۸ بهمن ۱۴۰۳

داستانک

مساحقه: هم‌جنس‌گرایی در زنان

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *