راز یک لبخند
تندباد حوادث اغلب دو کار انجام میدهد یا ابرهای فرح بخش بارانزا را از آسمان زندگیت میزداید یا ابرهایی با احتمال بارش سیلآسا فراهم میسازد.
تو اگر کسی باشی که در میانهی این سیلاب و آن عطش بتوانی بیگدار به بحر غم نزنی و مغروقش نشوی، بیگمان طنین رسای امید و پیروزی در زندگیت عطرافشان گشته و تو مثل همه نخواهی بود، درست مثل یکی از دوستانم.
دوستی که دلمشغولیهایش بسیار و آسمان زندگیش همواره در تلاطم همین تند باد حوادث بوده.
به فاصلهی بسیار اندک اول پدر و سپس مادر خود را از دست داد.
بیماریهای جسمی فراوانی پشت سر گذاشت و در نهایت تجربهی ازدواجی ناکام از سر گذراند.
با وجود همهی این تلخیهای بزرگ و جانکاه، همواره یک چیز در او، من و دیگران را به تعجب وا میدارد؛
لبخندش!
او شبیه داستان واقعی موری است.
سه شنبهها با موری؛ استاد دانشگاهی که هر روز بخشی از وجود و تواناییش تحلیل میرفت و او همچنان گویی که بخش طبیعی از یک زندگی خوش و خرم را میزید، از بسیاری از ما خوشبخت وخوشحالتر مینمود!
او کسی است که شط زندگیش علارغم سنگلاخهای بسیار و مسیر صعبالعبور، پر جوش و خروش در جریان است و نوای زندگی را میتوان از چهاردیواریِ کوچکش شنید.
اما آیا این ممکن است؟
به نظر آدم طبیعی نمیآید.
یک روز تصمیم گرفتم ساعاتی را با او بگذارنم تا راز این همه آرامش را دریابم.
از لحظهی دیدار تا دم خداحافظی، لبخند لطیفش لحظهای از روی لبانش کنار نرفت.
گفتم: دختر، آیا تو هیچوقت ناراحت نمیشوی؟
نگذاشت مقدمهی حرفم را به آنچه که منظورم بود برسانم، خودش از دل خوانده گفت:
منظورت این است که با این همه ناراحتی و مشکل و فلاکت، چگونه میتوانم همچون یک احمقِ مشنگ، بخندم نه؟!
خب راستش را بخواهی من به اتفاقات بسیار تلخی که در همین چند مدت اخیر برایم رخ داده فکر میکنم، ساعات بسیاری اشک میریزم، خاطرات تلخ و شیرین عزیزانم را مرور میکنم.
اما راز مقاومت و سر پا بودن و لبخندی که هست، خدا و شکرِ خداست.
شاید به نظرت پیش پاافتاده به نظر آید اما مادرم از همان کودکی در وجودم رسم شکرگزاری را بنا نهاد.
او در طول روز مرا بر آن میداشت که به تعداد انگشتان دست و پا، نعمتهای خدا را بشمارم و برای همهشان از صمیم قلب از خدا تشکر کنم.
من در طول روز شاید صد یا هزاران بار برای نعمتهای گوناگون خدا، مرحمت و هدایتش شکرگزاری میکنم و همین شکرگزاریها، مرهمی بر دردهایم شده است.
میدانی دلخوشیها کم نیست، اگر چه غمبادها بسیارند.
وقتی شکرگزار نعمتی میشوی آن هم با دل و جان، غلظت نگرانی از آیندهی نیامده و غمهای گذشتهی تلنبار شده بر قلبت کم میشود.
در کنار همهی تلخکامیها، اتفاقات شیرین هم پیش میایند.
من تنها هستم اما یک همسایهی مهربان دارم که مراقب است آب توی دلم تکان نخورد، درست مثل یک خالهی مهربان.
همهی فامیل، دوست و آشنا، حاضرند هر کاری برایم بکنند.
کارمند موفقی هستم و در محل کار همکاران و رییس فهمیدهای دارم.
من در طول روز، کارهایی که به آنها علاقمندم انجام میدهم و خدا را شکر از نظر مالی مشکلی ندارم.
ازدواج ناکامم درسهای بزرگی برایم داشت؛
باعث شد بیشتر خودم را دوست داشته باشم.
من حتی از دیست همسر سابقم ناراحت نیستم.
ما بدون شناحت کافی ازدواج کردیم و این شروع نابسامانیها بود.
من و او با همان شکست، خیلی بزرگ و بالغ شدیم.
میدانی این ماییم که به موضوعات، معنا و مفهومِ کمرنگ یا پررنگ میدهیم، طلاق را نقطهی سیاه زندگی، مرگ عزیزان را فلاکت بزرگ مینامیم.
همهی اینها تلخند، خیلی تلخ، از هم میپاشندت، اما باید سر پا شوی، چون زندگی ادامه دارد.
تو هنوز هم سهمت از خورشید، هوا، آسمان، لبخند، نفس کشیدن، تجربه و آرزو کردن را داری.
من شکرگزار این هستم که خدا یک روز دیگر برای وجود داشتن، کاری به انجام رساندن، خلق کردن، شاد بودن و با خودش عشق کردن را فراهم نموده.
غم و درد باعث میشوند ما آغوش خدا را سفتتر بچسبیم، یادمان بیاید که ما حقیقتا جز او کسی را نداریم.
من به آبی که جرعه جرعه میخورم، لقمهای که میجَوَم، قدمی که برمیدارم و دستی که به فرمان من است؛ برای تکتک، نشانههای بودنم، از صمیم قلب، سپاسگزاری میکنم.
اینها همه موهبتند و هر لحظه میتوانند از کف بروند اما چون در دسترسند و همیشه بودهاند، از یاد میبریم به چشم نعمت و موهبت بنگریمشان.
من اگر عزیزانم، زندگی مشترکم را از دست دادم، در عوض اینبار خدا را بیشتر دارم، خدایی که بودنش جبران همه نبودنهاست، خدایی که روحم را میافزاید.
دوست خوبم، همیشه با اشتیاق شکرگزار نعمتهای خدا باش، نه زبانی و سرسری، درست مثل نعمتها و بودنش که حقیقیاند و عاشقانه.
این راز همان آرامش و لبخندِ من است، سر روی شانهی عاشق گذاشتن و همه چیز را به خودش سپردن.
نی نوا
۱۱ اسفند/۳
داستانک
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها