خودخواهی

خودخواهی

خاتون که از چشمانش غصه می‌ریخت، سرش را بالا گرفت:
” فرهاد، مادر!
نمی‌شد یه صلاح مشورتی می‌کردی؟
ما اصلاً نمی‌دونیم این پسر کیه؟
بابا ننش کیه، چه کاا…”
فرهاد متمردانه نگذاشت حرف خاتون تمام شود، در حالی که صدا را توی گلویش انداخته بود، گفت:
” باز شروع کردی که.
گفتم من خودم این پسره رو می‌شناسم.
با طیبه صحبت کن راضی شه، فردا میان خواستگاری.”

دوستی محمد و فرهاد سر پیشنهاد وام و نزول برای خرید لاستیک‌های مغازه بود.

مدتی می‌شد که کار و کاسبی فرهاد کساد شده بود و مغاز نیمه خالی، تا اینکه سر و کله‌ی محمد پیدا شد و پیشنهاد پول نزول داد که گویا کارش همین بود.

فرهاد که فهمید محمد یار و همسری ندارد، فرصت را مناسب دید و با چرب‌زبانی پیشنهاد وصلت با خواهرش را طرح کرد تا هم قال قضیه‌ی نزول را بِکَند و هم با شراکت با محمد به نان و نوایی برسد.

این اولین بار نبود که این‌طور خودسرانه تصمیم می‌گرفت و خون به جگر خاتون می‌کرد.
وقتی سوپر مارکت پررونق احد پدرش را بعد از سال‌ها فروخت و جایش لاستیک فروشی باز کرد هم خاتون یک چشمش اشک بود و دیگری خون.

از کودکی قلدر و قدّار بود، به حق خودش راضی نمی‌شد، خوراکی‌های طیبه را اغلب به زور بازو یا ترفندی از چنگش در میاورد.

خاتون با سرخوردگی سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت، می‌دانست حریف زبانِ نیش‌دار پسرش نخواهد شد.

شب، محمد، جوان معلوم الحال، ملبس به لباس پلوخوری با مادر و برادرش بالای مجلس نشسته در حال عرضه‌ی کمالات نداشته‌ی خود بودند و طیبه و خاتون خودخوری.

طیبه دلش به این وصلت رضا نبود و پسر عمویش آریا را دوست داشت؛ کسی که با فرهاد، آبش توی یک جوب نمی‌رفت.
از اول خواستگاری تا دم رفتن جز سلام و خداحافظی، لام تا کام حرفی نزد.
بعد از رفتنشان فرهاد حسابی برایشان عروسی گرفت و سین‌جینشان کرد.
خاتون و طیبه از فرهاد می‌ترسیدند.
خاتون می‌گفت موی عزرائیل روی سرش است، اما صحبت یک عمر زندگی بود و طیبه نمی‌خواست پشیمان شود، آخر سر همه‌ی جراتش را جمع کرد و با صدای لرزان گفت:
” آقا داداش من این پسره رو دوست ندارم، زنش نمی‌شم.”
رضا تا حرف طیبه را شنید اسفند روی آتش شد، به سمتش هجوم برد و گرفتش زیر باد کتک.
خاتون جیغ و داد می‌کرد، کم مانده بود همسایه‌ها بریزند توی خانه که رضایت داد طیبه را رها کند.

اما بشنویم از آن طرف.
فرهاد به بهانه‌های مختلف سعی کرد به گونه‌ای که محمد ناراحت نشود قضیه را تمام کند، اما محمد که گویی گلویش پیش طیبه گیر کرده بود، افتاد سر لج و چک‌ها را گذاشت اجرا.
مبلغ بدهی آن‌قدر زیاد بود که فرهاد اگر کل جنس مغازه را هم می‌فروخت نمی‌توانست، صافش کند.
بالاخره، حکم جلب فرهاد صادر شد.
مادر و طیبه نمی‌دانستند خوشحال باشند یا غمگین!

نی_نوا

پ.ن:
متمردانه: سرکشانه

۳ فروردین/۴

کلمه_بازی

داستانک

@neynava_nevesht

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *