تازه نوشته ام داغ بخوانید

خاله سمیرا

خاله سمیرا نسخه‌ی صوتی داستان دلم خیلی برای خاله سمیرا می‌سوزد.خاله سمیرایی که تا ۱ سالگی بزرگم کرده و به قول مادر از بغلش زمین نمی‌گذاشت.بیشتر از خاله‌های دیگر

خودخواهی

خودخواهی خاتون که از چشمانش غصه می‌ریخت، سرش را بالا گرفت:” فرهاد، مادر!نمی‌شد یه صلاح مشورتی می‌کردی؟ما اصلاً نمی‌دونیم این پسر کیه؟بابا ننش کیه، چه کاا…”فرهاد متمردانه نگذاشت حرف

شب قدر را با نوشتن، قدر نهادم!

شب قدر را با نوشتن، قدر نهادم! شبِ قدرهایم ویژه‌ است.معمولن آداب و ترتیبی نمی‌جویم و خلوتی بی‌صدا و درددلانه است.به گذشته سفر می‌کنم.خطاهایم را مرور می‌کنم و به

معلمی به نامِ روزگار!

معلمی به نامِ روزگار بندگسیخته می‌خواندنش؛شاید چون بلندبلند حرف می‌زد، بیش از حد شادکام بود و به گاه خنده صیحه‌ای می‌کشید.خنده‌های هِرّو کِر‌ دار افسارگسیخته‌‌‌ای که کسی نمی‌توانست در

رویای نجات‌بخش، توهم یا دژاوو؟

رویای نجات‌بخش، توهم یا دژاوو؟ جاده رفته رفته لغزنده‌تر می‌شود. “سجاد، وضع جاده داره وخیم‌تر میشه.می‌خوای برگردیم.” “برگردیم؟شوخی می‌کنی؟من بدتر از اینا رو پشت سر گذاشتم.گرگ بیابون، بلده چطور

حواسمون به میم‌هایی که دیگران ندارن، باشه!

حواسمون به میم‌هایی که دیگران ندارن، باشه! اولین بار نبود که این کلمات را می‌شنید:دخترمپسرم؛اما این بار لحنِ گوینده نیشتری در دلِ خود داشت.لحن مفتخرانه و لبریز از شادی.طنینی

اسفندِ مظلوم!

اسفندِ مظلوم! بعد از دِی که آدم را یاد متون کهن می‌اندازد و بَه‌منِ خود شیفته که خداوکیلی در مقایسه با اسفند، اعتماد به نفسش، آسمان را درنوردیده، نوبت

نون بازوتو[برشته کن] بخور!🥯

نون بازوتو[برشته کن] بخور!🥯 توی این یادداشت از برشته‌دوستان یاد کردم.اگه خواستین، بخونین و پند توسعه فردیشو بزنین به رگ. اما دو تا مقوله داریم:نون بازو خوردنونون بازو رو

تذکرة الاشقیا

تذکرة الاشقیا ابلیس لعنت ا… علیه:” به عمرم، مر احدی چون غیبت‌الدین ندیدم که آن اوان که احدی نبود تا وی را مستمع باشد و شقاوت و رذالت خویش

داستانی پر التفات

داستانی پر التفات نامش را التفات گذاشتند، نامی نامانوس چون زگیلی بزرگ بر نوک دماغ.حتما می‌پرسید حالا چرا التفات، این همه نام؟ فلسفه‌ی نام برمی‌گردد به زایمان‌های بی سرانجام