تازه نوشته ام داغ بخوانید

اسمتو بگو فالتو بگم

داستانک اسمتو بگو فالتو بگم اواخر ترم دوم بودم و در حال آماده شدن برای امتحانات که یکی از پسران همکلاسی جلوی بوفه‌ی دانشگاه بی‌هوا، خواستگاری کرد.پسر بی‌دست و

کیش و مات!

کیش و مات! از ماشین که پیاده می‌شوم نسیم و بوی دریا به استقبالم میایند.چشمم به جمال آبی‌رنگش روشن می‌شود. خدای من!چه رنگی و چه وسعتی!تلألو خورشید بر آینه‌ی‌بی‌کران

بازگشتی برای تاوان

بازگشتی برای تاوان چشمان نمناکش را که مژه‌کان زیبایش، چون شالیزار، سیرابِ اشک شده بود، پاک کرد. احساس سرخوردگی تمام وجودش را مور مور می‌کرد؛ حسی شبیه به خارش

طنز مجازی

وبینارانه خدا وبینار رو شروع می‌کنه و می‌گه:خب اونایی که موافقن آرزوهاشونو زود ردیف کنم یه قلب بذارن! و یه عالمه قلب میره بالا.❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️♾️بعد، ملتِ خوشحال می‌نویسن:خدایا اگه واقعیه

زیبا‌ی دیروز و مجنون امروز!

زیبا‌ی دیروز و مجنون امروز! پیش از آنکه مهجور و مه‌زده، با آن چهره‌ی قناسِ ناموزون با خدویی همواره روان، خیره به آسمان و ماه و ستاره، نیشش تا

مگسی با چکمه‌های قرمز🪰

مگسی با چکمه‌های قرمز🪰 سرش را که کنار کشید، درخت زیبای سیب نمایان شد. برگهای روشن و شاداب نو‌رسته و برگهای سبز پررنگی که پا به سن گذاشته بودند،

لبخندِ پیروزمندانه

لبخند پیروزمندانه مسلول* در مقابل شمشیرِ مسلولِ خون‌آشام، سپر انداخته بود.تمام حربه‌های علم پزشکی برای بیرون راندن دشمن ویرانگر بیهوده می‌نمود. مرگ هر لحظه در حال کندوکاو و پرسه

یک آدمِ شریف

یک آدمِ شریف هیکل درشت و چهارشانه‌ای داشت، مثل نامش، حشمت و فَرّی برای خود داشت.بعضی‌ها واقعا چه اسامی برازنده‌‌ای روی بچه‌‌شان می‌گذارند، انگار چند سال بعدش را از

نامه‌ی ناخوانده!

مدرسه شروع شد و ما هر روز از نو از جلوی در خانه رقیه خانم می‌گذشتیم.فامیل دوری که عم‌قضی صدایش می‌کردیم. با شوهر پیرش در خانه‌ی نقلی‌شان زندگی می‌کرد