گاه سوالاتی هستند که فقط یک خطاند اما جوابشان اندازه یک کتاب درد دارد.
مثل این سوال:
چرا ازدواج نمیکنی؟
سوالی که بوی کنجکاوی، تعجب و حتی ترحم می دهد.
برای جواب دادنش، بی اختیار میروی به خاطرات سالهای گذشته و می رسی به روزهای کارمندی پشت میز و ثبت مرخصی، تسویه حساب، افزایش حقوق، استخدام و …
زنی بیپناه و جویای کار مقابلت نشسته که زیبایی دلانگیزی دارد اما فروغ امیدی در چشمانش نیست.
از خودش که بیشتر برایت میگوید دختری میبینی با ذوقی عاشقانه که در میانه راه گِردباد بدبختی بساط خوشبختیش را برچیده.
همسری که عاشقانه دوستش داشت، در پی عشقی جدید، تنهایش گذاشته.
البته که قلمداد کردن هر دوست داشتنی به نام عشق اشتباه است اما در منطقی ترین حالت ممکن دوستداشتنی بوده که حالا دوست داشتنِ بیشترِ کسِ دیگر جایش را گرفته، اما چرا و به کدام دلیل سوالی بود که زن هم جوابی برایش نداشت.
زن را به تأمل وا میداری تا شاید یاد کمکاری و قصوری بیفتد، اما مأیوسانه میگوید هیچ کمبودی در زندگی نداشتند و عاشق هم بودند و یکباره همه چیز از هم پاشیده است.
در حالیکه افسردگی زن از جلوی چشمانت دور نمیشود سعی میکنی بی هیچ قضاوتی در جریان روال روزانه خود شناور باشی که ارباب رجوع بعدی از راه می رسد، مردی در به در دنبال کار که کار قبلی پر رونقش را رها کرده.
علت را که میپرسی، می گوید به خاطر مراقبت از بچه ها شهر را ترک کرده تا آنها را به مادرش بسپرد و باز هم داستان بی وفایی همسر تکرار می شود.
اشک در چشم مرد حلقه میزند، می گوید همسرم را خیلی دوست داشتم اما خیانت کرد.
دیدن سرگذشتهای تلخی که هر روز در حال تکرار شدنند، تعریفت از ازدواج را هر لحظه دست خوش تغییر می کند و حساسیتت را بیشتر.
دنبال علت می گردی.
کنکاش میکنی، زن میگوید: همه چیز خوب بود تا اینکه پایش به دانشگاه باز شد.
مرد میگوید: زندگیمان از بس خوب بود مورد رشک دیگران قرار گرفتیم و دوستی از راه به درش کرد.
آن دیگری از اعتیادی میگوید که چگونه زندگی شیرینشان را به خاکستر نشانده و چاره ای جز طلاق برایش نمانده و …
دیدن مردانی که پدر خانوادهای هستند و زندگی مخفی جدیدی روی خرابه زندگی قبلی ساختهاند و یا زنانی که مربی و مادر کودکانشان هستند اما مدتها در روابط پنهانی در حال خیانت به همسرانشان، آزاردهنده است و غیر قابل تحمل.
از هر ۴ زنی که برای کار آمدهاند سه نفرشان طلاق گرفتهاند.
خبر طلاق سه نفر از آشنایان در عرض دو هفته به گوشت میرسد!
آمارها نشان میدهد از هر ۳ ازدواج، یکی به طلاق منجر میشود و …
سیر صعودی طلاق و نزولی ازدواج موضوع ساده و پیش پا افتادهای نیست که بشود نادیدهاش گرفت.
به راستی چرا؟
ترسی به جانت میافتد، حس ناآگاهی وسیعی از خودت و زندگی بر وجودت سایه میافکند.
همه این سرنوشتها از قبل نامرئی بوده و در گذر زمان به این نقطه رسیدهاند.
زن و شوهر روز اول به امید خوشبختی آجر به آجر زندگی را چیده اند و حالا…
به واقع زندگی که با لبخند و عشق آغاز شده و ماحصلش کودکانی است که داشتنشان به دنيا میارزد، چگونه به چنین فرجام تلخی میرسد؟
علامت سوالها را توی ذهنت بزرگ و کوچک میکنی و اهمیت کنار گذاشتن گزینههای پیش رو بواسطه تفاوت در سطح سواد، علایق و باورها برایت پر رنگ می شود و خود را به خاطر تمام پاسخ های منفی که داده ای تحسین می کنی اما چیزی که هست همچنان شعله تشویش انتخاب درست درونت روشن است.
دنبال جواب سوالت هستی که این گزینهها در ذهنت خاموش و روشن میشود:
نداشتن عزت نفس
نداشتن شناخت کافی از خود
نداشتن هدف و انگیزه والا در زندگی و از زندگی
نداشتن شناخت کافی از طرف مقابل
تغییر هویت به فراخور مواجهه با شرایط مراد و نامراد زندگی
ترس از انزوا و بها دادن به نظر دیگران (مردم چه خواهند گفت و ...)
تغییر خلق و خوی در گذر زمان
موضوعات روان شناختی پیچیده…
و بدینگونه دفتر ازدواج را میگذاری روی طاقچه زندگی تا هر وقت خود را کامل که البته محال است اما خوب ورق زدی و خواندی بروی سراغش.
شاید هم نیمه منتظرت، شریک راه زندگی که خود در حال کشف خويشتن است، همین روزها یا دیرتر خودش آنرا برایت از لب طاقچه بردارد و بیاورد تا با هم مشق عشق کنید و زندگی را به معنای واقعی کلمه زندگی.
اما به راستی چرا فکر میکنیم که ازدواج مهمترین بخش یک زندگی است و نبودنش یک کمبود بزرگ؟
درست است که انسان موجودی اجتماعی است و دوست دارد همنشین و همکلامی داشته باشد و از سویی به چالش کشیدن باعث رشد و ارتقایش میشود و چه چالشی تمام عیارتر از ازدواج، اما تا زمانیکه حالمان با خودِ خودمان خوب نباشد، ازدواج موفق و پایندهای ظهور نخواهد کرد و از دیگر سو باید هدف و تعریفمان از ازدواج روشن و متعالی باشد و آماده پذیرش مسئولیتش باشیم، چون ازدواج :
اتفاق بزرگی است که صرفن در برگیرنده سرنوشت خودمان نیست و اثر خوب یا بد آن بر جامعه منعکس میشود.
راهی است برای رسیدن به تعادل، رشد و تعالی.
تمرینی است برای دوست داشتن هنرمندانه.
قدمی است برای عبور از منیت.
اتحاد دو روح است.
و …
اما آنچه هست همواره خوشبختی به ازدواج ختم نشده و یا برعکس ازدواج به خوشبختی.
قسمت مهم داستان آن است که هر لحظه بهترین خود باشیم.
وقتی کار را به او که باید بسپریم همه چیز بی آنکه حتی فکرش را بکنیم خوب و زیبا پیش خواهد رفت با ازدواج یا بدون آن.
وقتی عاشق تر از او نیست غمی هم نیست.
کافیست به خودش سپرد و هر لحظه برای بهتر بودن خود در تمام ابعاد بیشتر کوشید.
یادداشتی تقدیم به دوست نازنینم لیلا ناصری عزیز در ارتباط با نوشته درمانی
8 پاسخ
زهرا جانم کاملاباشما موافقم. البته امیدوارم بزودی نه نیمه گمشده، بلکه یک انسان کامل که درک و بلوغ زندگی مشترک رو داشته باشه شما رو درمسیرتکاملتون همراهی کنه.
مانا باشیدونویسا❤❤
به به از این زیباتر نظر
ممنونم معصومه عزیزم
دوست بااحساس و نازنین من
دقیقا وقتی یکی از اقواممون درباره ازدواج نکردن دختراش با ناراحتی حرف میزنه بهش میگم چرا فکر میکنی صرفا با ازدواج خوشبخت میشه اگه کسی فقط در جستجوی خوشبختی بخواد ازدواج کنه محاله بهش برسه و بعد از یکی دوسال با کوهی از بدبختی باید سر کنه یا برگرده بیاد خونه پدری.
تا وقتی که ادم از وضعیت الانش نهایت لذت رو تبره و خودش رو کامل نشناسه نیمه دیگه ای هم برای تکمیلش وجود نداره باید حداقل نیمی از راه رو بری و بعد انتظار داشته باشی که ازدواج موفقی داشته باشی.
به نظرم هر کسی خودش بهتر میدونه که کی زمانش میرسه مثل بچه دار شدن و تصمیمات اون. کسی که از بیرون داره فرد رو میبینه حق تداره چنین سوالی بپرسه یا در این مورد دخالت کنه. فقط میتونه اگه فرد مناسبی رو دید به فرد مورد نظر معرفی کنه در همین حد
آفرین و صدها آفرین به تو لیلون
موافقم
واقعا چرا تو کشورمون به یک خانم جوان موفق که کلی برای پیشرفتش زحمت کشیده ولی مجرد است، به دید خاصی نگاه میکنن؟ به قول دوست عزیزم، تعجب، ترحم و … نمیدونم کشورهای دیگه هم همینطوره یا نه؟ به امید ارتقای سطح آگاهی مردم عزیزمان😊
خانم دکتر مهربون
فریبای عزیزم
آفرین دقیقن
واقعن به امید ارتقای سطح آگاهی مردم عزیز
سلام زهرابالا
چقدر شفاف واقعیتها رو با قلمت به تصویر کشیدی. ممنونم که یادداشت ارزشمندت رو به من هدیه کردی و به جرگه تجربهنگاران پیوستی.
این یادداشت تو و یادداشت من در وبلاگم اولین قدم ما برای نوشتن از حرفهایی که ازشون فرار میکنیم و آزارمون میدن در این موضوع خاص هست.
اما بنظرم ما فقط به پوسته کار پرداختیم که برای شروع خوبه اما چیزی که قراره روی ما تاثیر مثبتی داشته باشه نوشتن از بخش تاریک این موضوعه.
بخشی که در ذهنمون مخفیش میکنیم نیازمون به این امر طبیعی هست. هرچند که بخاطر شرایط فعلا بهترین تصمیم رو گرفته باشیم، اما این از جنبه منفی موضوع چیزی نمیکاهه.
هرچند نتونیم در ظاهر امر به شرایط دلخواهمون برسیم اما با نوشتن میتونیم بخش تاریکش رو شفاف کنیم و با حرف زدن از تاثیرات منفیش بکاهیم.
من برات بهترینها رو از خدا میخوام.
ممنونم عزیزم
نوشتن نوشتن و نوشتن
چیزی که به شفافیت کمک میکنه
و باعث روشن شدن بعدهیا تاریک موضوع میشه
منم آرزو می کنم خدا به بهترین نحو و با عالی ترینها سورپرایزت کنه