خودخوریِ بیخودی
هر اندازه روز عروسی نزدیک تر میشد دلهره و تشویشش بیشتر میشد، اما خب اگر فقط تشویش بود بهجا بود و طبیعی؛
چون به هر حال برای هر کسی و بویژه یک دختر، روز عروسی یکی از بزرگترین اتفاقات عمر است.
اما او در کنار این تشویش هر روز بیش از پیش دچار شک و دودلی میشد.
ارتباطش با حامد به جای اینکه بیشتر از قبل شود هر روز داشت کمتر میشد.
انگار دیگر حوصله بیرون رفتن نداشت.
هر وقت حامد برای خوردن بستنی یا گردش قرار میگذاشت به بهانهای از زیرش در میرفت.
گاه سردرد، گاه درس
گاه مادر و …
دیگر آنقدر این نه آوردنها زیاد شده بود که یک روز حامد گفت : مینا معلوم هست چته؟
انگار عوض شدی؟
حس میکنم که دیگه مثل قبل بی قرارم نمیشی؟
چرا؟
و هر بار مینا در جواب میگفت که او حساس شده و نزدیک عروسی این حال متغیر هر دو طبیعی است.
اما در واقعیت همه حرفهایش دروغ بود.
مینا نسبت به حامد بدبین شده بود.
اما جرات گفتن این موضوع را نداشت و
همه چیز زیر سر آن پیام بود:
سلام عزیزم
من چند دقیقه دیگه دم درم
زود باش که دیر نکنیم
پیامی کخ یکهو ظاهر شد و بعد هم به سرعت پاک
و مینا تا خواسته بود این پیام را باز کند در جا فورن حذف شده بود.
وقتی به حامد زنگ زد که کجاست حامد گفته بود که در اداره است و سرش هم به شدت شلوغ و شاید نتواند در طی روز به تماسهای بعدیش جواب دهد و همین شک و تردید مینا را به شدت برانگیخته بود.
اگر همان لحظه سر و کلهی خروس بی محل دختر عموی پرحرفش پیدا نمیشد جَلدی خود را به اداره حامد میرساند و میتوانست سر و گوشی آب دهد.
بعد از آنروز هر چه تلاش کرد که به گونهای موضوع را مطرح کند نتوانست.
حالا دیگر سه روز تا شب عروسی باقی مانده بود و مینا پر بود از دلهره.
چند بار خواست جریان را با مادرش در میان بگذارد اما چهره شکسته و در عین حال خوشحال مادر برای سر و سامان گرفتنش هر بار لبهایش را بهم دوخت.
یک روز نشست کلی فکر کرد و تصمیم خود را گرفت؛
با حامد قرار گذاشت.
👈 ادامه داستان
فروردین ۱۴۰۳
✍️ نینوا
آخرین دیدگاهها