مغاک

مَغاک

برای شما هم پیش آمده که یک کلمه یا جمله و یا ترانه مدتها هی ورد زبان و مغزتان باشد.

خب اگر این وضعیت کوتاه و زود گذر باشد مسئله‌ی مهمی نیست اما وقتی با شدت ادامه یابد می‌شود یک شکنجه، آنچه که مرض من بود.

کلمه دست از سرم بر‌نمی‌داشت.
کلمه‌ای که آن روز داغِ داغ در کلاس ادبیات یاد گرفتیم:

روخوانی نوبت من بود.
دیمی در حال خواندن بودم و هر از گاهی حرکه‌ی برخی از کلمات جدید را اشتباه می‌گفتم.
رسیدم به کلمه‌ی مَغاک که گفتم مُغاک.
خانم گفت: مَغاک مَغاک

بچه‌ها از این طرف و آن طرف، کلمه‌ی جدید را برای خود تکرار کردند و تکرارها همان و گیر کردن سوزن آن در وجودم همان.

آخرین سوزنم ۱ ماه قبل، روی ترانه‌ی یه امشب شب عشقه گیر کرده بود و نه تنها ظهله‌ی خانواده و خودم را به مدت سه روز بردم، بلکه دیگر علاقه‌ام به مرحوم هایده هم کم مانده بود از دست برود.

تا آخر درس و مدرسه کلمه مدام در ذهنم در حال وول خوردن بود.

روز اولِ پر از مغاکِ ذهنی و کلامی را پشت سر گذاشتم، دیگر از حروف کلمه بدم آمده بود.
فردا صبح، سوار سرویس مدرسه شدم که راننده ضبط ماشین را باز کرد و با هر وای وایِ کفتر کاکل‌ به سرِ معین، مغاک‌مغاک‌های بی‌معنی من هم شروع به تکرار کردند.
وضعیتِ بغرنجی شده بود، کم مانده بود بالا بیاورم.
این کلمه لعنتی چه از جانم می‌خواست.
عجب کلمه‌ای هم بود.

حق با مادرم بود، نه خودم و نه مرضم به آدمیزاد نرفته بود، مرضی که متخصصین هم نتوانستند درمانش کنند.
تکرار بی‌امان متناوب کلمات، دیگر کابوس زندگیم شده بودند.

تصمیم گرفتم، روز ادبیات به مدرسه نروم تا آن درس لعنتی را پشت سر بگذارم.

فردای آنروز به مدرسه نرفتم.
البته مغاک همچنان طی ساعتهای مداوم کار خودش را می‌کرد و در جریان بود.

صبح، سوار سرویس شدم و موقع پیاده شدن بهانه کردم که برای خرید تغذیه به سوپرمارکت می‌روم و بدین نحو، دوستان و مدرسه را گال گذاشتم.

علاف توی کوچه‌ها در حال پرسه بودم.
به پارک نزدیک رفتم.
همین‌طور حیران و ویلان و مغاک تکرارکنان، قدم می‌زدم که حضور شبح‌وار کسی را پشت سرم حس کردم.
به سرعت برگشتم.
جوانی بود با چشمان دریده و لبخند مسخره بر لب.

با آن کوله پشتی‌ِ مدرسه و پرسه‌های بی‌هدفم، برایش مشتبه شده بود که دختر بی‌کاری هستم و آماده‌ی هر نوع قرار و گپ زدن.

همچنان که می‌ترسیدم کلمه‌ی مغاک، هر از گاهی از دهانم در رود و خل وضعیم هم به شرایط مناسب اضافه شود، تصمیم گرفتم به کتابخانه بروم و تا تمام شدن مدرسه آنجا بمانم.

شبح جوان همچنان در حال تعقیبم بود.
باید بر می‌گشتم و چیزی می‌گفتم اما ترسیدم، وضع بدتر شده سریش شود یا ملت بریزند و بی‌آبرویی به بار آید.

دندان روی جگر گذاشتم و وانمود کردم که نمی‌بینمش.
رسیدیم به یک گذر خلوت.
فاصله‌اش را کم کرد و گفت:
خانومی، همراه نمی‌خوای؟

به سمتش برگشتم و تا خواستم حرفی بزنم، مسلسل‌بار کلمات مغاک از دهانم بیرون ریختند:

  مغاک مغاک مغاک مغاک مغاک مغاک …

پسرک بهتش زد.
نمی‌فهمید چه می‌گویم.
فکر کرد فحش جدید است.
وحشت‌زده از اینکه حالا مردم سرش می‌ریرند، سرآسیمه گفت:
چته دیونه؟
وحشی نشو
همش خودتی.

و بعد خیلی زود توی گذر محو شد.

من تا رفتنش همچنان در حال تکرار مغاک‌هایم بودم تا اینکه ته کشیدند و من هم نفس راحت.
به سرعت خود را به کتابخانه رساندم.

کتابخانه خلوت بود و مسئول کتابخانه پشت میز؛
زن میانسال غمگینی که چینهای پیشانیش خبر از مطالعه‌ی عمیق کتابهای زیادی می‌داد.
غرق یک کتاب قطور بود.

تکرار مکرر مغاکِ دقایق قبل، گویی از انباشته‌ی درون ذهنم کاسته بود، دیگر جلوی ذهن و زبانم نبود.
خوشحال بودم که خوشحالیم طولی نینجامید.
به دنبال کتابها چشمم به عنوانِ
گرفتارِ مغاک خرافه افتاد.

آه نه خدای من، مغاک لعنتی اینجا هم حضور داشت.

با عصبانیت رد شدم.
“بَرِش دار.”
چشم به این طرف و آن طرف گرداندم
جز سکوت و خودم کسی نبود.
دوباره صدا را شنیدم، صدای خودم بود اما از درون لوله پلیکا، فهمیدم ندای درونی است.

عقب گرد کرده کتاب را با نفرت تمام برداشتم و مثل برجِ زهرمار، مشغول خواندنش شدم.

داستان به گونه‌ای جذاب و شیرین روایت شده بود که گاه با آن می‌خندیم و گاه غمگین می‌شدم.

بالاخره انتهای داستان، دختر توانست سر عقل بیاید و بفهمد که همه این اتفاقات به خاطر افتادنش در مغاک خرافه‌پرستیست و در تمام این مدت، قدرت باور او بود که خرافه‌ها را محقق می‌کرد و او را در مغاکش همچنان گرفتار نگه‌ می‌داشت و چیزی شبیه مغاک من بود در تکرار کلمات، که نمی‌توانستم باور کنم که می‌توانم به تکرارشان پایان دهم.

کتاب را تمام کرده، به فکر فرو رفتم .
به کلمه‌ی مغاکی فکر می‌کردم که مرا تا کجاها رسانده بود.

فرارم از مدرسه.
فراری دادن آن مزاحم.
و حالا یک کتاب خوب.
دیگر مغاک را دوست داشتم
کلمه پرهیجانی برایم شده بود.
با همین دوست داشتن، به طور معجزه‌آسا دیگر تکرارش متوقف شده، به میان دوستانش در میان کتاب‌‌ و متن‌ها برگشته بود.

کلمه‌ی مغاک، به پایان خوشی انجامید اما مرا در مغاک‌ سختی انداخت.
گزارش نرفتنم به مدرسه، به خانه مخابره شد و تنبیهات لازمه را از پدر و مادر دریافت نمودم.
بعد از تنبیه فیزیکی و تکرار پی در پی فهمیدی یا نه، این بار نوبت فهمیدی یا نه، بود که در وجودم به تکرار درآید…
و من مشتاقانه منتظر داستان تکرار جدید بودم و راه توقفشان را هم آموخته بودم؛
اینکه دوستشان داشته باشم و در زمان نیاز حتی از وجودشان بهره‌مند شوم.

#نی_نوا

داستانک

طنز

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *