سنگِ گورِ خوشحال
سهشنبه بود اما بیهوا دلم برای رفتگان تنگ شد.
مدتی میشد که چند نفری به خوابم آمده بودند.
توی خواب لبخند میزدند و دورهمی خوبی بود؛ شاید آنها نه به خواب من، که من به دنیایشان رفته بودم.
گورستان خلوت بود.
دو سه نفر کنار گورهای قدیمی نشسته بودند و گوربانِ پیر هم داشت روی گورهای تازه آب میریخت؛ احتمالا برای اینکه گلویشان برای سوالاتِ نکیر و منکر، خشک نشود و وسط سوالجواب سرفهشان نگیرد، اما به نظرم دیر بود، چون روز اول معمولا جلسه پرسش و پاسخ دایر است.
باری، بعد از چاق سلامتی با عزیزانِ درگذشته و نثار فاتحه که آن سو قرار بود تبدیل به میوه و شیرینی شوند، توجهم جلب سنگ گور جدیدی شد که گوربان هم مدتی خیرهاش شده بود.
سنگِ گوری که مثل سنگهای دیگر نبود؛
در حقیقت یک اثر هنری بود و به زیبایی باسمه زده؛ طرحی بود از برهنگی روح یک هنرمند؛
متوفیِ در حال کَندهشدن از گور و پرواز، آن هم با لبخند زیبا و چشمانی پر از وجد!
تصویر آنقدر زیبا و جذاب بود که با دیدنش هیجانزده شده، دلم میخواست جای او باشم.
مدهوشش شده بودم.
لبخند رضایتِ مرد، نوید تنعمِ آن سوی آسمان را میداد.
جملاتِ حک شده روی گور:
“خداجانم آمدم، دوستان، من رفتم پیش خدا، لطفا برای فتح آسمانهای بالاتر، فاتحهای نثارم فرمایید.”
معلوم بود که سنگنویس، متوفی یا کسی که جمله را گفته بود، دستی بر قلم نوشتن داشته و الحق چه ذوق و بازاریابی گرمی برای جلب فاتحه به خرج داده بود!
انرژی مثبتی در جریان بود و حس کردم سفر کرده، زندگی بسیار خوبی در دنیا پشت سر گذاشته که این همه بیتاب سفر آخرت بوده و سفارش این نقاشی و حتی جمله را داده!
یادم باشد بگویم وقت مرگ، مرا هم اینگونه زیبا روی سنگ گورم به تصویر کشند، فقط امیدوارم لبخندم مانند لبخند این مرد حقیقی باشد!
نی نوا
۱۴ اسفند/۳
داستانک
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها