تکه‌هایی از من

تکه‌هایی از من

 

من :

دانه‌ای بودم در آغوش سیاهی ها که رستاخیزِ سبزِ رویش، درختش کرد.

برکه‌ای بودم به زیر شاخسارانی بلند که زمین و آسمان را کام داد.

دُم جنبانک شادی بودم پر از شور پرواز.

اسب سپید چابکی بودم که دَمی از دویدن باز نمی‌ماند.

کودکی بودم، لبخندش شوق زندگی و گریه اش اندوه یک غربت.

جوانی بودم پر از وسوسه و عشق.

مادری بی تاب شنیدن گریه یک نوزاد.

و پدری که دستانش بوی محبت می‌داد.

اینک من مسافر قطار زندگی:

کسیست که درختان را دوست دارد و صدای برکه آرامش می‌کند.

دَمی از تماشای دُم جنبانک سیر نمی‌شود و شیفته آن است که سوار بر اسبی سپید تمام دشت را چهارنعل بتازد.

دلش برای کودکی‌هایش تنگ است و از هوسهای جوانی بیزار.

مادر را عشق مسلم می‌بیند و دستان زمخت پدر را پرستشگاه.

 

من مسافری هستم که قطار را به مقصد ایستگاهِ رستاخیزی نو ترک خواهد کرد…

 

” همش خودتی؛ مابقی، بقیه خودتن” 

سهیل سنگرزاده

همین جمله برای عشق ورزیدن به کل هستی کافی است، غوغا می‌کند.

یادداشت امروز الهام گرفته از این جمله زیبا بود که این روزها با خود تکرارش می‌کنم.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *