معجزه‌ی نوشتن

معجزه‌ی نوشتن

ششمین روز از موعد مقرر هشت روزه‌اش گذشت.
شش روز سخت.
همین‌که توانسته بود از پسش برآید کلی آفرین و دستمریزاد داشت.

تلفن زنگ خورد:
مهناز بود و کم‌کم یک ساعت حرف برای گفتن داشت.
بعد از کمی حلاجی ذهنی، گوشی را برداشت.
صحبت‌های این طرف:

سلام خوبی
ممنون عزیزم
آهان
خب
کار واجبی که نیست مهنازجون؟
هیچی
یه قرار دارم که باید بهش برسم، اگه کارت واجبه بعد کار حتمن بهت زنگ می‌زنم…

مهناز خیلی زود رضایت داد که مکالمه را تمام کند.
قبل‌ترها محال بود بتواند به کسی نه بگوید اما حالا جسارتش را پیدا کرده بود.

به اتاقش رفت و برگه‌‌ی
” عزیزانم ممنون می‌شوم تا ۶ ساعت مرا با خودم تنها بگذارید” را روی در چسباند.

این ۶ روز، خانواده خوب تا کرده بودند.

هر چقدر روز اول، نوشتن آن هم ۶ ساعت پی در پی برای کسی که نیم ساعت هم قرار و آرام نداشت بنشیند و بنویسد، به اندازه جابه جا کردن کوهها اگر نبود، جابجایی چند کامیون حتمن بود.

هر چقدر روز اول نوشتن، جان کندن بود،استیصال بود، امروز، روز هفتم چقدر دلچسب شده بود.

دستش آنچنان بی‌قرار نوشتن بود که گویی قلبی دوم در آن می‌تپد.
چقدر آرام و رها شده بود.
حس می‌کرد نوشتن، گرد و غبار را از روی روح و جانش ربوده.
حالا دیگر در لایه‌های درونی‌تر خود قدم می‌زد.
به این فکر می‌کرد که چقدر این چالش برایش مرگ‌آور به نظر می‌رسید:
فکرش را بکن۶ ساعت روی صندلی بتمرگی و از هر در و پبکری بنویسی.
مگر می‌شود؟
از چه و کجا و چگونه باید نوشت.
خیلی ببخشیدها طرف یا باید خیلی دیوانه و مشنگ باشد یا خیلی فیلسوف و اهل فکر که البته هر دو می‌توانستند عاقبت به هم ختم شوند.

روز اول کارش جویدن ذهن بود و چشم به در و دیوار دوختن تا وحیی، الهامی چیزی رخ دهد و چیز دندان‌گیری گیرش بیاید تا رویش بشود روی کاغذ بریزد.

اما هر چه سختی بود گذشت.
حالا دیگر کلمه‌ها برای شکار شدن توسطش هم را هل می‌دادند.
ذهنش پر بود از همهم‌ی کلمات و معانی.

حیرت کرده بود.
آیا واقعن این نوشته‌ها کار او بود؟
چقدر آرامش و تأمل در نوشته‌هایش موج می‌زد.

تصمیم بزرگی بود برای کسی که دوست داشت بنویسد اما هیچ وقت زمانی برای این علاقه اختصاص نمی‌داد.
وقتش برای همه بود الا خودش.
کاری جز تایید و تحسین دیگران نداشت و
همینطور تمام کارهایش برای گرفتن تایید و تحسین بود.

حالا او ۸ روز برای خودِ خودش زمان گذاشته بود
برای ورق زدن خودش
برای حفر چاهی به درونش
و …

کار بزرگی بود و چقدر برق امیدِ تحول در چشمانش به زیبایی می‌درخشید.

حالا دیگر برایش غم‌انگیز بود که فردا آخرین روز از کاوش‌های درونیش بود و به ناچار باید به روال زندگی معمولی خود برمی‌گشت.
اما حالا دست پر بود.
به آرامش و طمأنینه رسیده بود.
همانهایی که مدتها قبل باید بدستشان می‌آورد.

۱ فروردین ۱۴۰۳
✍️ نی‌نوا

#ادامه_نویسی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *