داستانی با احتمال وقوع ۵۰ درصد

فکرش را بکن.

یک ماه گذشته کسی که انقدر ترسو بود که نمی‌توانست خودش تنهایی قدم از خانه بیرون بگذارد، حالا یکهو دلش هوای مسافرت، آنهم تنهایی کرده بود.

باور کردنی نبود.
از پدر و مادرش پرسیدم که آیا کلاس انگیزشی کوچی جایی رفته که به یکباره این تحول بزرگ حادث شده که گفتند به هیچ عنوان.

رفتم سراغش.

+مریم خوبی؟

_ زهرا از این خوبتر مگر میشه؟

گفتم: دختر، پدر و مادرت میگن می‌خوای بری سفر!

_آره زهرا اگه بدونی چقدر دلم می‌خواد برم تهران، برم ترکیه، نه اول می‌خوام برم ژاپن، با فرهنگ‌ترین کشور دنیا.
کامل به سمتش برگشتم و زل زدم به چشمهایش و گفتم:
معلوم هست چی داری میگی؟
شوخیه دیگه نه؟!

_وا چه شوخی؟

+ دیوونه شدی؟
دختر تو می‌ترسی پاتو بذاری اون ور خیابون، اون وقت میخوای بری ژاپن اونم تنهایی؟!

_خب زهرا اینا مال قبل بود، الان یه حس جسارت و شجاعت خیلی قوی تو وجودم حس می کنم که تا حالا سابقه نداشته.

+ میدونی مریم احتمالن اون عمل جراحی و موندنت تو بیمارستان کلن اوضاعتو ریخته بهم.

_ وا کجا ریخته بهم تازه جسورتر شدم که.

گفتم: خب معلومه که میدونی نمیشه، می‌خوای کلاس بذاری که میخوای یه کار بزرگ بکنی نه؟

ابروهای مریم توی هم رفت و گفت: نه خیرم.
کجای کاری، برای پاسپورت و گذرنامه اقدام کردم.

با این حرف درشتی چشمانم سه برابر شد.

+ واقعن؟
یعنی راستی راستی می‌خوای بری؟
دختر هیچ میدونی این چه تصمیم وحشتناکیه. اونم برای کسی که انگلیسی بلد نیست تا حالا تنهایی تو شهر خودش یه رفت و برگشت ۱۰ دقیقه‌ای هم نداشته.
مخت تکون نخورده؟

_اصلن دیگه هیچی نمی‌گم، وقتی رفتم اون وقت همه‌تون باورتون میشه که من کاملن جدی بودم.

۳ ماهی می‌شد که درگیر کارهای خودم بودم و به کلی از فامیل و دوست بی‌خبر.

سرگرم کارم بود که تبلیغ اقامت کانادای تلویزیون توجهم را جلب کرد و فورن به یاد مریم افتادم.

از آخرین صحبت و دل خوری پیش آمده، دیگر سراغی از مریم نگرفته بودم.

داستان شبیه مچ گیری بود و 99 درصد مترصد این بودم که بشنوم تمام نقشه‌ها نقش بر آب شده و من نه به خاطر شماتت که به خاطر همدلی پا شوم بروم پیش مریم و با چشمان کاملن مهربان بگویم عیب ندارد، خود تصمیمی که گرفتی هم اقدام بزرگی بود، حالا که نشده فدای سرت.

گوشیش جواب نداد.
شماره خانه شان را گرفتم.
مادرش جواب داد.
از مریم پرسیدم که گفت:
ماه قبل با یک تور دوباه! رفته ژاپن و مدتی هست که با راهنمای تور آشنا شده و قرار است اگر همه چیز خوب پیش برود آخر ماه نامزد کنند.

چشمانم گرد شد و فکم افتاد.😳

جان؟
مریم، ژاپن، ازدواج؟ آنهم با راهنمای یک تور؟
و همه اینها در کنار هم شبیه این بود که بگویند یک فیل در حالی که آب نبات چوبی لیس میزند در حال پرواز است که این فیل تنها می‌توانست بامبوی کارتونی باشد نه هیچ فیل واقعی دیگر.

شگفتا که یک تصمیم مریم چقدر سرنوشتنش را تغییر داده بود.
به راستی این تحول بزرگ از کجا آب می‌خورد؟!

فکرم به یک ماه قبل از آخرین دیدارمان معطوف شدم تا علت این تغییر نا به هنگام را پیدا کنم.

شبیه یک کاراگاه خصوصی از پدر و مادرش جزئیات عمل و بیمارستان را پرسیدم.
چیزی دستگیرم نشد.

به بیمارستان رفتم، یکی از پرستاران بخش فامیلمان بود، همه داستان را برایش تعریف کردم و گفتم می‌دانم که در مدت بیماری یک اتفاقی افتاده که دوستم یک چنین تصمیمی گرفته و …

پرونده مریم را نگاهی انداخت و گفت:
چیز به خصوصی وجود ندارد.
عمل جزئی روده که به خاطر کم خونی تزریق خون داشته.

  • تزریق خون؟

_بله. معمولن انجام می‌شود و چیز مهمی نیست.

گفتم چطور چیز مهمی نیست، خون یک انسان با ویژگی مختص خودش را به یک انسان دیگر تزریق کرده‌اند.

می‌شود بگویید واحد خونی مال چه کسی بوده؟

پرستار که دیگر کم کم داشت از اینکه فامیلمان است توی دلش به خدا گله می‌کرد گفت: دختر چه کار داری؟ این را از بانک خون باید پرسید.

پرسیدم: معمولن کی خون‌گیری می‌شود؟

نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت روز بخصوصی ندارد و همه می‌توانند هر وقت خواستند خون دهند اما معمولن در روز اهدای خون، مردم و شخصیت‌های معروف زیادی مراجعه می‌کنند.

من در حالی که سرم را تکان می‌دادم با خودم گفتم: که این‌طور، مردمی مثل راهنمای یک تور!
😁

به مناسبت ۹ مرداد روز اهدای خون

۱۰ مرداد هزار و چهارصد و دو
✍️ نی‌نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *