آن روز غم‌انگیز

آن روزِ غم‌انگیز

ان دو روبروی هم ایستاده بودند
که البته بهتر است بگویم قرار داشتند، چون یکی پای ایستادن نداشت!

اینکه می‌گویند زمین گرد است و آدمها بالاخره به هم می‌رسند، یک حقیقت محض است.
چه کسی فکر می‌کرد، روزی جایی در یک جشن عروسی آشنای دور، دوباره هم را ببینند؟!

آخرین بار ۲۰ سال پیش بود که در دادگاه روبروی هم قرار گرفتند.
روز تلخ و سردی بود.
بعد از امضای غم‌انگیز برگه طلاق، مسیر زندگیشان از هم جدا شد.
شدند دو خط موازی که احتمال تلاقیشان صفر بود.

هر دو هم را خیلی دوست داشتتند و موضوع بچه چندان مهم به نظر نمی‌رسید که بخواهد این عشق دو‌طرفه را از تک و تا بیندازد.

برای گرفتن بچه از شیرخوارگاه اقدام کردند، اما وضع اقتصادی نه چندان خوب رضا بعد از ورشکستگی کارخانه، کار را معلق کرد و دستشان ماند توی پوست گردو.

مادر و خواهرهای رضا گاه و بی‌گاه رضا را می‌کشاندند خانه‌ی خودشان و پُرش می‌کردند و عاقبت آنقدر زیرپایش نشستند که بالاخره رضا وا داد.
دلش بچه خواست، خیلی بیشتر از قبل، آنهم بچه‌ای که از گوشت و پوست خودش باشد.

ملیحه کارش گریه، زاری بود و نذر و نیاز و دوا درمان، اما هیچ‌کدام راه به جایی نمی‌بردند.

همه‌ی کس و کار ملیحه پدر و مادر فقیر آبرومندی بودند که بزرگترین غم و غصه‌شان، نازایی ملیحه بود و طلاقش…
و عاقبت هم چیزی که از آن می‌ترسیدند سرشان آمد.

رضا شروع کرد به سرکوفت زدن
نگاه حسرت بار به بچه‌های مردم،
بی‌توجهی به ملیحه و …

مدتی قبل هر وقت حرف بچه می‌شد، ملیحه که بغض می‌کرد رضا دلداریش می‌داد اما حالا رضا مدام حرف بچه را پیش می‌کشید و ملیحه را به گریه، شیون می‌انداخت.

و بالاخره آن روز از هم جدا شدند.
ملیحه شبیه مسخ‌شده‌ها بود و رضا زندانی که از قفس آزاد شده باشد.

ملیحه وقتی در آن حال دیدش، بهتش زد.
نگاهش به صندلی چرخ‌دار خشکید.

رضا مات‌ دختری بود که دست ملیحه را گرفته بود و در کنارش ایستاده بود.

چقدر زندگی هر دو بالا پایین شده بود‌.

رضا ازدواج کرده بود و در طی صانحه رانندگی، قطع نخاع شده، زمین‌گیر شده بود و پسر و همسرش ترکش کرده بودند و حالا خودش به تنهایی زندگی می‌کرد.

و ملیحه با مردی زن‌مرده ازدواج کرده و بعد از ۱۰ سال، از آن مرد صاحب دختری شده بود که حالا دستش را گرفته، کنارش ایستاده بود.

رضا نه دل و نه پای رفتن پیش ملیحه را نداشت و فقط بی‌آنکه پلک بزند، نگاهش می‌کرد.

ملیحه خواست به سوی رضا برود که همسرش از در تالار درآمد و نتوانست قدم از قدم بردارد.

نگاه پرحسرت رضا همچنان به ملیحه بود و دل ملیحه هم پیش رضا.

دختر ملیحه گفت: مامان برای طفلی اون آقاهه روی صندلی چرخدار دلم سوخت.
ملیحه در حالی که بغض راه گلویش را بسته بود گفت: منم…

۱۲ فروردین ۱۴۰۳
✍️ نی‌نوا

#ادامه_نویسی
#داستانک

@neynava_nevesht

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *