داستان کچل‌ها

شاه فرمان داده که هر چه کچل توی شهر است بگیرند و پوست کله شان را قلفتی بکنند و طبل درست کنند.
جارچی ها در شهر جار زدند و فرمان شاه را به مردم رساندند.

گفتند که بهتر است خود کچل ها بیایند قصر اگر نه آنها را از توی خانه هاشان به زور بیرون خواهند کشید، چون دستور، دستور پادشاه است.

اما چرا پادشاه چنین دستوری داد؟

داستان بر می‌گردد به خواب پادشاه:

پادشاه شبی در خواب می‌بیند که یک عده کچل جمع شده‌اند و به قصر حمل کرده سر پادشاه را از تنش جدا کرده‌اند.

و این کابوس سه شب پی در پی تکرار می‌شود.

پادشاه، وحشت زده تمام خواب گزاران کشور را خبر می‌کند تا خوابش را تعبیر کنند و همه آنها متفق القول می‌گویند که این خواب یک هشدار است و اعلی حضرت باید از کچل ها حذر کنند و گرنه تاج و تختشان را به خاک و خون خواهند کشید.

و به این ترتیب پادشاه دستور قتل کچلها را صادر می‌کند.

ترس و وحشت به دل کچلهای شهر افتاد.

در میان کچل‌های عامی شهر، قلندارن و قلدران قلچاماقی بودند که از این دستور شاکی بودند و در پی چاره‌ی کار.

همه آنها به خانه خزیده و پنهان شده بودند، اما تا کی می‌توانستند از سربازان در امان باشند.

در میان قلندارن شهر، رشید خان چهره محبوب هم جزو کچلهایی بود که دستور پادشاه مشمول حالش می‌شد.

رشید خان یک شب تا صبح خوابش نبرد و در پی آن بود که شاه را از این فرمان ظالمانه منصرف کند.

فردا صبح زود به قصر پادشاه رفت.

سربازان پادشاه در قصر را به رویش گشودند.

رشید خان گفت من برای کشته شدن و طبل شدن نیامده‌ام من امده‌ام تا با پادشاه یک کلام حرف حساب بزنم.

رشید خان به خاطر شجاعت و کارهای خیری که انجام داده بود مورد احترام همگان حتی شاه درباریان بود.

نگهبانان خبر آمدن رشیدخان را به پادشاه دادند و پادشاه هم دیدارش را پذیرفت.

رشید خان بعد از عرض ادب و ارادت گفت:

پادشاها، فرمان جدیدی که صادر کرده‌اید دل همه را خون کرده، علی الخصوص تاسان شهر.

قربان گناه ما چیست که کچلهای گور به گور شده‌ی خوابتان قصد سوء قصد به جان همایونی کرده‌اند.

پادشاه گفت: ببین رشیدخان تو از جمله مردانِ نیک روزگاری و ما بسیار دوستت داریم اما همواره از ظواهر نمی‌شود عاقبت را دریافت.

رشید خان هر چه گفت، پادشاه در جواب حرفی برای گفتن داشت.

آخر سر با اصرار رشید خان پادشاه سه روز به کچلها امان

نامه داد تا به سرزمینهای بسیار دور دست کوچ کنند و از آنها پیمان گرفت که حق توطئه بر علیه پادشاه را ندارند و قرار شد کچلها هیچ وقت به شهر برنگردند و اگر خلاف آن کنند، دستور پادشاه ا۹را و کشته خواهند شد.

رشید خان این خبر را به تمام کچلها رساند و همه کچلها خانه و زندگیشان را برداشتند تا برای همیشه دیارشان را ترک کنند و آفتابی نشوند.

اما تا سکونت در محل جدید، بیچاره‌ها آواره و سرگردان بودند.

مدتی گذشت و ساکنان ممالک همسایه برای جبران شکستی که سالها قبل خورده بودند و با شنیدن کوچ کچلهای شهر که جمعیت قابل ملاحظه‌ای بودند، تصمیم به حمله گرفتند.

آنها لشکر عظیمی محیا کرده و شبانه به دروازه‌های شهر حمله بردند و شهر را به محاصره درآوردند.

پادشاه که غافلگیر شده بود فکر نمی‌کرد بعد از آن شکست بزرگ، همسایه خیال حمله به سرش بزند، نمی‌دانست چه کار کند؟

کچلهای شهر با شنیدن خبر حمله ولایت همسایه و غافلگیر شدن پادشاه در پوست خود نمی‌گنجیدند، همگی می‌گفتند خدا خودش انتقام ما را گرفت.

رشیدخان همه کچلهایی که با او کوچ کرده و در شهرکی دور دست ساکن شده بودند را خبر کرد که شب جمع شوند تا درباره‌ی موضوع مهمی صحبت کند.

کچلها از قلدران تا قلندران و قلچماقها همگی جمع شدند و رشید خان اینطور حرف‌هایش را شروع کرد:

دوستان، همگی می‌دانیم که دشمن از فرصت استفاده کرد و تا دیده کمی ولایتمان در هرج و مرج است به خودش اجازه حمله داده و شبانه به وطنمان شبیخون زده.

حالا جان اقوام و فامیل‌مان در خطر است.
ما باید به کمک هم‌‌وطنان و اقواممان برویم و وطن خود را از دست دشمن آزاد کنیم.

از این حرف رشیدخان ولوله در میان حاضرین افتاد.

یکی گفت:
رشید خان نکند انتظار داری برویم و به پادشاه ستمگر کشور کمک کنیم و بعدش هم پوست کله‌مان را قلفتی بکند و طبل شادی بکوبد؟

رشید خان همه را به آرامش دعوت کرد و گفت:
صبر کنید.

ما می‌توانیم با این کار از دیار و هم‌وطنان خود دفاع کنیم و از سویی نظر سوء پادشاه را نسبت به خود تغییر دهیم تا او هم فرمان خود را لغو کند.

بعد از صحبتهای بسیار، رشید‌خان که چهره بانفوذی بود توانست کچلها را بر علیه دشمن متحد کند.

آنها سلاحهای خود را برداشته و با نقشه قبلی که رشیدخان و چند نفر از بزرگان کشیده بودند، توانستند نقاط ضعف لشکر دشمن را کشف و به درونشان رخنه کنند.

آنها که اغلب جنگاوارن شجاعی بودند با زیرکی لباس سربازانی که می‌کشتند را به تن کرده و به ناگاه به چادر لشکریان یورش می‌بردند و تار و مادرشان می‌کردند.

خبر این اقدامات به پادشاه و مردم رسید و آنها جان دوباره گرفتند.

مردم و لشکر پادشاه هم با هم متحد شده توانستند بعد از چند روز جنگ، دشمن را بیرون کنند.

اما پادشاه بسیار کنجکاو بود تا افرادی که ورق جنگ را برگردانده و جنگ مغلوبه را غالب کرده بودند بشناسد.

رشید خان با کلاهخود دشمن در حالی که پرچم سفید در دستش بود کلاه از سر برداشت و گفت:

اعلی‌حضرتا من به نمایندگی از کچلهای شهر آمده‌ام تا بگویم که ما وفادارنه به خاک سرزمین و مردممان از جان خود گذشته و برای دفاع به کشور برگشیتم و حال اگر باز هم فرمان کشتن کچلهای شهر برقرار است آماده‌ایم تا جانمان را بگیری.

پادشاه با دیدن رشید خان بسیار منقلب شد و فرمان قبلی خود را لغو کرد و دستور داد تا همه‌ی کچلها به شهر و دیار خود برگردند.

سالها گذشت و گذشت تا اینکه شاه کشور که به قدرت خود بسیار غره شد و کارش شد باده‌گساری و ستمگری.
او به مردم خود ظلم می‌کرد و هر کس حرف حقی می‌زد از دم تیغ می‌گذراند.
عاقبت با اتحاد همه مردم و از جمله کچلان و رهبری رشیدخان شاه از تخت پایین کشیده شد و به مجازات ستمهایش به دار آویخته شد.

و به این ترتیب خوابِ پادشاه به دست خودش تعبیر شد!

#ادامه_نویسی

#داستانک

۲۵ اسفند ۱۴۰۲

✍️ نی‌نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *