زنی با کلاه بره‌ی بنفش

زنی با کلاه بره‌ی بنفش

همه ساعتهایشان را با او تنظیم می‌کردند.

سر ساعت همیشگی، روی نیمکت چوبی کنار درخت اقاقیا می‌نشست و شروع می‌کرد به نوشتن.

زن مرموزی بود.
بعضی می‌گفتند افسرده است اما بروز نمی‌دهد.
عده‌ای جن زده می‌خواندنش.
این اوایل هم زنان مسنی که به پارک می‌آمدند خودکشی برایش پیش‌بینی کرده بودند.

اما او بی تفاوت به همه کس و همه چیز، می‌نوشت و بعد سرش را بلند می‌کرد و با حسرت چشم در چشم راهی می‌شد که در مقابلش قرار داشت.

بیشتر از آنکه بخواهد حرف بزند نگاه می‌کرد و می‌شنید.
می‌توانست اتفاق بیفتد که لباس امروزش مثل دیروزش نباشد اما کلاه بره‌ی بنفش روی سرش محال بود عوض شود.

روزی بچه‌های شیطان پارک تصمیم گرفتند سر از کار زن دربیاورند.
شروع کردند به توپ بازی کردن در کنار نیمکت و یکی از بچه‌ها عمدن توپ را به طرف زن شوت کرد.

توپ به دست زن برخورد کرد و کاغذهایش به زمین ریختند.
بچه‌ها در ظاهر برای کمک و در واقع برای خواندن و یا قایمکی کش رفتن کاغذها به طرف زن هجوم بردند.
پسری که توپ را شوت کرده بود خیلی سریع بی‌آنکه زن بو ببرد یکی از کاغذها را کش رفت.

زن بدون اینکه بچه‌ها را دعوا کند و یا بخواهد غرولند و گله‌ای کند به آرامی شروع کرد به جمع کردن برگه‌ها.

بچه‌ها از زن دور شدند و پسر با لبخند شیطنت‌آمیز رو به دوستانش گفت: بچه‌ها من توانستم یکی از کاغذها را دزدکی بردارم و بعد به سرعت کاغذ مچاله شده را از جیبش بیرون کشید.
همه با ولع چشم به کاغذ دوختند.

اخمها در هم رفت، گیج شدند، چیزی در کاغذ نوشته نشده بود، روی کاغذ فقط چند خط کشیده شده بود؛ نیمی از خطوط یک شکل!

بچه‌ها گفتند: زنه دیوانه است، می‌نشیند اینجا و در کل روز فقط چند خط می‌کشد.

اما پسر بچه همچنان به خط و شکل‌ها خیره مانده بود، بچه‌ها راهشان را کشیدند رفتند دنبال بازی، اما او کاغذ مچاله را بعد از کمی صاف و صوف کردن تا کرد و توی جیبش گذاشت و به طرف خانه راه افتاد.

وقتی به خانه رسید رفت سراغ مادرش و کاغذ را به او نشان داد.

مادر وقتی کاغذ را دید از تعجب چشمهایش باز باز شد.
با وحشت گفت: این را از کجا آوردی؟
و پسر ماجرای زن کلاه‌دار را برای مادرش تعریف کرد.

زن به شتاب رفت سراغ صندوقچه قدیمی.
زیر عکسها و خرت و پرتهای قدیمی خاطرات کودکی، کاغذهایی که با نخ بهم بسته شده بودند را در آورد.
کاغذهای پر از خوابهایش.
در بین برگه‌های قدیمی شروع کرد به گشتن.
برگه‌‌ها را یک یک بیرون می‌کشید و آنرا روی کاغذ دستنویس زن می‌گذاشت و بعد به سمت نور می‌گرفت و دوباره کاغذ بعدی
تا اینکه بالاخره برگه مورد نظر را پیدا کرد.

اشک از چشمانش سرازیر شد.
به سرعت لباسهایش را پوشید و به طرف پارک راه افتاد.
پارک خلوت بود و جز چند پیرمرد که دور حوض گرم صحبت بودند کسی نبود.

نیمکت خالی را دید، زن رفته بود اما …
کلاه بره‌ی بنفش روی نیمکت جا مانده بود.
کلاه را برداشت و در حالیکه آنرا به سینه می‌فشرد روی نیمکت افتاد و شروع کرد به های های گریستن.

بهت زده و غمگین پس از مدتی به خانه برگشت.
می‌خواست زن را پیدا کند اما نه پسر و نه هیچ‌کس دیگر او و محل زندگیش را نمی‌شناخت.

پسر بانگرانی مدام می‌پرسید :
مادر چه شده؟ در آن کاغذ چه نوشته بود؟
برگه‌های تو چرا شبیه این کاغذ است؟
آن خانم کلاه دار کیست؟
و …
مادر شبیه مسخ‌شده‌ها و خیره به کاغذی با نیمی از تصویر کلاه گفت:
خوابهایم تعبیر شد
او بالاخره آمد
آمده بود تا مرا ببیند
نشان ما کلاه بنفش بره‌‌ای بود
اولین و آخرین هدیه قبل از رفتنش …
او آمده بود تا مثل من انتظار بکشد…
درست مثل من که یه روز از انتظار…
و …

۲۹ آبان هزار و چهارصد و دو
✍️ نی‌نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *