نوشته مِوِشته

 

 

شروع کرد به شِر و وِر گفتن و نِق و نوق کردن.

کارش کاهی را کوه کردن بود و بودی نابود کردن.

در کلِ فامیل قُزمیتشان، یک نفر تحصیل کرده بود، آن هم این، این هم اینجوری.
البته مثل من یک پشت کنکوری تمام عیار بود و اصلن دوستیمان با همین ناکامی گره خورد.

دیگر چقدر داغان ماغان بودند که این بهتر و مهترشان بود.

گفتم آخ و واخت برای چیست؟ باز پول مول کم آوردی یا عاشق ماشق شدی؟

چون کلن در این دو فقره، کمیتش لنگ می‌زد.

یا می‌رفت سرکار، به هفته نکشیده خانه نشین می‌شد یا یکی را می‌دید اَد تیر عشق قلبش را سوراخ می‌کرد.

بهش گفتم فلانی تا کی این همه عاطل و باطل، نه کار و باری نه یار و داری، نه بچه مچه‌ای؟
هر کسی جای تو بود به جای علافی حالا برای خودش آلاف الوفی جمع کرده بود.

رویش را چرخاند به طرفم وبا نگاه عاقل اندر سفیهی گفت:
ما را باش آمدیم روی دیوار که یادگاری بنویسیم.
گفتیم رفیق شفیقی، دردم هم دوا نکنی لااقل نمک بر زخمم نمی‌پاشی.

گفتم: رفیق جان اگر پرت و پلا می‌گویم بگو.

به خدا که خیرت را می‌خواهم و دلم می‌سوزد.

گفت می‌گویی چه کنم؟

گفتم: کارکه عار نیست، بچسب به کارت و بعد هم که پول و پله‌ای جمع کردی می‌رویم سراغ سر و همسر.

اصلن بگو گیر و گورت چیست که در هیچ کاری دوام نمیاوری.

گفت : قول می‌دهی بین خودمان بماند.

گفتم: حتمن و قطعن.

گفت : برای اینکه سر کار خوابم می‌برد تازه اگر خوابم هم نبرد، اگر یک چرتی مُرتی نزنم، بد عنق می‌شوم، تو بگو عین سگی مَگی دنبال پاچه ماچه می‌گردم.

گفتم: به به پس هر بار پاچه صاحب کار می‌گیری و او هم با اردنگی فشنگی بیرونت می‌کند.

گفت: بله

گفتم: خب شب زودتر بخواب تا سر کار خوابت نگيرد.

گفت : نمی‌توانم هر چه خواهی بخواه اما این نخواه.

گفتم: یعنی چه؟ مگر شب چه کار داری که زود نمی‌خوابی؟

گفت : باز هم به کسی چیزی نمی گویی بگویم.

گفتم: نه بگو.

گفت :نمی‌توانم از یک سریال ترکیه‌ای بگذرم.

چشمانم از حدقه بیرون زد.

: مرد حسابی شب دیر می‌خوابی سر کار خوابت می‌برد از کار بیکار می‌شوی آن هم برای دیدن یک فیلم.

دید عاصی شدم و های و هویم بلند شد روی دستش زد و هی هی کنان گفت: پدر عشق بسوزد.

گفتم: حالا این حرفت چه ربط و خبطی به داستان داشت؟

گفت: آخر عاشق نقش اول فیلمم.

گفتم : خدای من … خدای من، پس تا تمام شدن سریال با بی کاریت خوش باش و به جای نان هوا بخور.

گفت: مشکل همینجاست قسمت 792 است و سری جدید هم در راه.

بعد از اینکه رفت، مدتی خود را در آینه تماشا کردم و به این فکر کردم که رفاقت من با چنین آدمی دقیقن چگونه و از کجا شروع شد.

 

این یادداشت صرفن به جهت علاقه به صنعت اتباع بود که در متن از آن بهره مند شدم. 🙂

کلماتی مثل: نوشته مِوِشته

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

4 پاسخ

  1. جالب بود و بازهم خلاقیت زهرا باجی حالا من با این ولچرخی و ول گردی تو فضای وب چه جوری با توی خلاق ملاقی دوست شدم؟

    1. خلاقیت ملاقیت که از خودت میباره باجی جان
      حالا با این همه چرخش و گردش اینه نوشتنت ببین نگردی چطور مطور مینویسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *