فرشته کوچولویی به نام سحر

مطب نیمه پر بود.
همه به انتظار نشسته بودیم.
سرعت ویزیت بیماران به طور طاقت فرسایی کم بود و البته این امیدواری را به آدم می‌داد که دکتر با دقت جویای احوالات مریضش هست و برایش وقت می‌گذارد.

نشسته بودیم که دختر کوچولویی دست در دست مادر و پدرش وارد شد.
دخترکی سبزه با قد کوتاه که انگار آدم بزرگه‌ای است که با قاشق خاله ریزه کوچکش کرده‌اند.

دختر کوچولو با صدای رسا حرف می‌زد و هر اتفاقی را بلند بلند به زبان می‌آورد:
من شکمم درد می‌کنه
من جیش دارم
من می‌خوام بشینم روی صندلی
من گوشی رو می‌خوام
و …

او می‌رفت سرش را می‌گرفت جلوی کولر و باد موهای تُنُکش را به هم می‌ریخت.

یکهو از در، مادر و پسری وارد شدند.
پسرک به نظر ۶ ساله می‌آمد.

سحر ۳ ساله قهرمان داستان با دیدن پسرک، گویی که انگار اصلن این همه مدت منتظر او بوده باشد، با خوشحالی که نوری در چشمانش برافروخت رو به مادرش کرد و گفت : بَبَ یعنی بچه.

و بعد فورن به سمت پسر دوان رفت و با قد کوتاهش، سعی کرد دستانش را به شانه پسرک که بلندتر بود برساند و ببوسدش.

تلاش و تقلای سحر تماشایی بود.

مادر سحر با شرمندگی خندید و گفت: سحر بیا

اما او همچنان در حال بالا رفتن از ارتفاع دلپذیر، سعی داشت پسرکی که از خجالت هیچ گونه همکاری نمی‌کرد را ببوسد و غلیان احساسی خود را نشان دهد.

با تعجب گفتم: ای جان چه بچه با محبتی.

مادرش گفت: همیشه همینطور است فقط کافی است یک بچه را ببیند فورن می‌رود بغلش می‌کند و می‌بوسد.
کلن عاشق بچه‌هاست.

دیدن این همه مهر خالصانه‌ که از درون یک کودک جوشیده بود، متحیرم کرد.

تازه صندلی را که نشسته بود و کمی دورتر از پسرک بود را هم با همان قد و قواره فسقلی با تمام توان کمش داشت هل می‌داد تا نزدیک صندلی پسرک بگذارد.

پسرک داستان، همچنان لبخند سردی به لب داشت و پر از خجالت بود.

۱۵ شهریور هزار و چهارصد و دو
✍️ نی‌نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *