داستانک
🔺️کلماتی که داستان زیر را ساختند:
بختیار : نیکبخت
بختک : موجود خیالی و سیاهی که روی شخص خوابیده میافتد
بددِماغ : بداخلاق و متکبر
بُختالنصر : بسیار بداخلاق و اخمو، نام پادشاه ستمگر بابل
بخیه به آب دوغ بستن: کار بیهوده و بینتیجه انجام دادن
بخت و بالین : همسر
🍃🍃🍃
صَفَری با سَفَری اشتباهی!
از آن اولش بختیار نبود.
۴ تا خواهر و برادرها همه به کمک ننه بلقیس به دنیا آمده بودند و او پا توی یک کفش کرده بود که به جای کله، پا به دنیا بگذارد و بالاخره هم عذرا را بردند مریضخانه و از زیر تیغ گذشت تا بچه به دنیا آمد.
نقل میکنند که مادر بختبرگشته به هنگام بارداری، هر شب از کابوس و بختک از خواب میپریده.
از هر بو و غذایی عُقش میگرفته و شده بود یک پوست و استخوان.
زنان گیسسفید فامیل میگفتند، مادر بیچاره به زا نرسیده فنا خواهد شد.
بالاخره بعد از ۹ ماه سختی و عذاب در یک روز سرد زمستانی، به دنیا مشرف شد و گریهی بلند “من آمدم ” خود را سر داد.
توفیری با دیگر خواهر برادرها و کلن بچه آدمیزاد نداشت.
بدریختِ کوچکِ گریان.
اما با گذر زمان صورتش، زیبا و دلنشین شد، آنقدر که گفتند به تحمل آن همه درد و اذیت میارزید.
پسر برازندهایست.
اما کاش در همان طفولیت میماند و هیچوقت بزرگ نمیشد.
هر چقدر بزرگتر میشد، بددِماغ میشد و باد دماغش زیاد.
پدرش صفدر که برای خودش بختالنصر یک ایل و طایفه بود، جلوی اخم گرهکرده و چهره عبوس او لنگ میانداخت.
هر چه نصیحتش میکردند که آخر پسر کمی لطیف و مهربان باش، بخیه به آب دوغ زدن بود؛ دیگر انقدر عاصی و بدزبان شده بود که کسی جرأت نمیکرد بگوید بالای چشمت ابروست.
خالهخان باجی، بزرگ گیس سفیدان فامیل میگفت: عذرا دلش به بچه نبود و اصلن نباید بچهدار میشدند و به همین خاطر است که حالا بچه شده بلای جان، البت نه با این ادبیات لطیف و مودب.
اما هر چه بود تا صَفر قد کشید و پشت لبش سبز شد، دعوا و مرافعهها شروع شد.
یا توی مدرسه، همکلاسیهایش را یک دست کتک مفصل میزد یا توی کوچه بدچشمی میکرد و به دختران مردم مَتَلَک میپراند.
گفتند این طور پیش برود بخت و بالینی نخواهد داشت.
شده بود آینه دق عذرا، توپ و تشرهای صفدر هم که در حکم تف سر بالا بود.
بزرگ شد، شد قلدر محله.
حالا دیگر ملتی از دستش در ترس و عذاب بودند.
سر محله هر کس میدیدش راهش را کج یا دور میکرد که مبادا چشم غول قلتشمش به او بخورد.
روزها گذشت تا اینکه، روزی صفر تب کرد.
بدنش شد یک تنور داغ.
هر چه با آب و سرکه خنکش کردند، افاقه نکرد.
حکیم آوردند بالای سرش، جوشانده و دوا، هیچ کدام نتوانست آتشش را خاموش کند.
خاله خان باجی که همیشه حرف و حدیث پرِ بقچه گلویش بود گفت: آتش آه مظلومان بر جان صفر افتاده.
عذرا مثل مرغ پَرکنده مدام دور سر صفر میگشت اما …
صفر عمرش به دنیا نبود، چشم از چشم باز نکرد.
تب، جانش را گرفت تا بالاخره سرد شد.
جز عذرا و صفدر و خواهر برادرها، هیچکس برای مرگ صفدر ماتم نگرفت.
انگار با رفتن صفر، آرامش و لبخند پایش به محله باز شده بود.
عذرا بعد از صفر، همهاش توی فکر بود و چهره زیبا و قد و قامت رعنای پسر از کف رفتهاش هی جلوی چشمش میامد و مدتها به یک گوشه خیره میماند و بعد هقهق زنان میزد زیر گریه.
خالهخان باجی گاه و بیگاه سر میزد و با این جمله عذرا را تسلی میداد :
تقصیر تو نبود، همهاش تقصیر صفدر بود، این بچه از اولش هم نباید میآمد و آمد.
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
✍️ نینوا
آخرین دیدگاهها