لقمه‌داستان ۱

لقمه‌داستان

شهد عشق

زنبور آمد
گل خندید
عشق چون عسل جاری شد

🌿🌿🌿
زمانی که نمی‌گذرد

پیرمردِ تنهای نشسته روی نیمکت، نگاهی به ساعتش انداخت.
چشم به عابران، درختان و آسمان دوخت.
دوباره به ساعتش نگاه کرد، هیچ حرکت امیدبخشی دیده نمی‌شد.

🌿🌿🌿

پیام اشتباهی!

مینا با لبخندی بر لب در حال مرورخاطرات بود که پیامی روی گوشی ظاهر شد و در عرض چند ثانیه حذف شد.
همه خاطرات زیبا به یک‌آن مسخ شد.

“سلام به یه‌دونه ماه زندگیم زری
پایه‌ای بریم بیرون”

۲۸ آبان هزار و چهارصد و دو
✍️ نی‌نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *