زشتِ‌زیبا

زشتِ‌زیبا

آنچه می‌دیدی؛
عنقِ مرده‌نگاهِ کریه‌منظر بود و آنچه می‌شد حدس زد:
جفنگیات ناگفته‌ی ذهن بود و دلمرده‌گی‌های دَلمه‌زده‌ی دل.

همکلاسی بود که هیچ دوستی نداشت و کسی هم دوستش نداشت و حتی رغبت نمی‌کرد، کنارش بنشیند.
صدایش بوضوح شنیده نشده بود و کسی هم‌کلامش نگشته بود.

کلاس داشتیم،
توی ترافیک گیر افتادم و دیر رسیدم.
نفس‌‌نفس زنان وارد کلاس شدم.
نگاهی به صندلی‌ها گرداندم، پر بودند.

استاد اشاره کرد که نظم کلاس را بر هم نزنم و فورا صندلیِ خالی را پر کنم.
بالاجبار و بااکراه در تنها صندلیِ خالی؛ آن صندلی ممنوعه نشستم.

دیر کرده بودم و مترصد همپایی با مطالب کلاس.
با کمی دل‌هره چشمانم، دورادور جزوه‌ی بچه‌ها را تعقیب می‌کرد که صدای آرام و دلنشینی به گوشم رسید:
“مطالب استاد را تمام و کمال نوشته‌ام، می‌توانید راحت و آرام از روی این جزوه یادداشت کنید.”

دست خطش را دیدم، زیبا و شکیل بود.

به طرفش برگشتم،
انسان زنده‌دلی بود با چهره‌ای روشن.
در پسِ کلامش مهربانی بود و در چشمانش خردمندی.

و حالا بعد از چند سال، من همسرِ همان کریه منظرِعنق هستم که التماس می‌کنم محض رضای خدا و لبخندم، کمی جفنگیات ببافد و بدعنقی کند.

گاه ما مجال بِکر دیدن را به چشمانمان نمی‌دهیم، کافیست بی‌هیچ پنداری، دل داد تا پرده از مقابل دیدگان کنار رود و معنای زیبایی تغییر کند.

نی نوا

۱۳ اسفند/۳

@neynava_nevesht

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *