تازه نوشته ام داغ بخوانید

خدا حواسش بود

اوقاتش بدجور تلخ بود.تازه کارش را توی شرکت شروع کرده بود.کار خوبی که تازه دو ماهی می شد که مزه حقوقش را چشیده بود که زنگ زدند پدرزنش فوت

دیدار شیرین

غم‌ها دارند از سر و کولت بالا می‌روند. دلت می‌گیرد، شروع می‌کنی به حرف زدن. می‌گویی: میدونم که شیرینی زندگی به همین تحمل‌کردناست، به همین از رو نرفتناست، اما

بازگشت گمشده

حس مادری را دارم که مدتهاست کودکش را ندیده. کودکی که شیطنت و شیرین ‌کاریش مادر را به وجد می‌آورد. تاریخ آخرین مطلب سایت ۲۸ تیرماه بود و از

چند کلمه حرف

شعر¹ بد می‌کنم اما … باز هم صدای چنگ می‌آید از درون نغمه جانکاه و تلخی به گوشم می‌رسد نوای چنگ، باز هم می‌کشد چنگی به دل باز حسرت

گوشهای گنهکار

تصور صحنه‌ای که هر کس با آب و تاب تعریف می‌کرد همان‌قدر وحشتناک و منزجر کننده بود که ديدن واقعیش. گویی اینجا دیگر شنیدن وارد مرحله ديدن شده بود.

ناراحت نشو، خجالت بکش!

دلم براش سوخت، خیلی، حس کردم خیلی تنهاست و هیچ کسی رو نداره. اما من و خودش خدا رو ندیدیم که با لبخند داشت نگامون می کرد.   دلم

درسی به نام عروض

یکی از کارهایی که فکر کردن به آن حتی برایم مساوی بود با بلند شدن دود از سر، وزن و موسیقی شعر بود. منظورم عروض است، همین تَ تَ

چک‌نویس‌های بی‌پایان

چه کسی فکر می‌کرد روزی چنین اتفاقی بیفتد! تو هی بنویسی و بنویسی بدون اینکه ورق کم بیاوری و دغدغه‌ات تأمین قلم و کاغذ باشد. تازه این همه نوشتنها مساوی

کم فروشی نکنیم!

بعضی وقت‌ها نمی‌شود همه چیز را با عینک خوش‌بینی رتق و فتق کرد و همچنان گل و بلبلانه به زندگی لبخند زد. کافی است موضوع را یک همِ کوچک