نامه‌‌ای به تو که دیگر نیستی

نامه‌‌ای به تو که دیگر نیستی

سلام

می‌دانی فهمیدن درد دارد.
تا وقتی نمی‌دانی، همه چیز خوب و خوش و آرام به نظر می‌رسد.
اما امان از لحظه‌ای که دیگر دانستی.
جایی که از واژه‌ها عبور کردی و دست ادراکت شروع کرد به لمس معنا.
آن وقت است که انقلاب بزرگی در رنگ، طعم، صدا و رایحه و حقیقتی که مجاز می‌نماید و مجازی که حقیقت می‌نماید بر پا می‌شود و خود را غرق در دریایی از رنگ و موسیقی می‌بینی.
شاهد احساس ژرفی می‌شوی که لباس واژه به تن کرده‌ تا بتواند در دنیایی که سقوط معنا از عرش به فرش، تنها راه انتقال مفهوم است، زنده بماند.
احساسی که از قلب بلورینی تراویده.
احساسی که نخش به لایتناهی نور گره خورده.
آن وقت است که دیگر هر کلمه می‌شود تکه‌ای از آینه‌ای به سوی نور و زیبایی.

و این درست حال من است وقتی شعرهایت را می‌خوانم.
چقدر دوست داشتم، خلوتت را بهم می‌زدم و از پس چشمان تو دنیا را می‌دیدم تا می‌فهمیدم چه در نگاهت هست که این همه دنیا را زیبا می‌بینی، غلیان این همه معرفت از کجاست.

می‌دانی دلم چه می‌خواهد؟

که دوباره به دنیا بیایی.
درست است که ما هیچ‌وقت نقش قبلی را دوباره بازی نمی‌کنیم، البته شاید هم هیچ‌وقت کلمه درستی نباشد، اما این‌بار وقتی با نقش جدید آمدی، خبرم کن.
نشانه‌ای نشانم بده، تا از انبوه ناشناسان بشناسمت.
این بار خیلی دیر نبینمت.
خیلی دیر نخوانمت.
خدا را چه دیدی، شاید این بار هر دو از خلوتهای شاعرانه‌مان چایی از نور و احساس دم کردیم و با قند وجد به سلامتی خودمان و خدا نوشیدیم.

فرستنده: نی‌نوا
گیرنده: سهراب آسمانی

۱۵ آبان هزار و چهارصد و دو
✍️ نی‌نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *