پهلوان پنبه
چلنگر نگاهی به شاگرد لَندِهورش انداخت و گفت:
تقی، دست به چیزی نمیزنی تا من برگردم.
تقی که فقط جثه بزرگ کرده بود و عقلش در این میانه غایب بود با چانهی برآمده که با شگفتی برآمدهتر هم میشد، سری تکان داد و مشغول جارو کردن دکان شد.
مدتی گذشت، تقی حوصلهاش سر رفت.
همینطور داشت در و دیوار دکان را نگاه میکرد که یکهو چشمش به زنجیرهای کنار قفسه افتاد.
زنجیرهایی که برق ذوق در چشمش نشاندند؛
عشقش این بود که مثل پهلوان رستم شود. پهلوانی که توی میدان زنجیر پاره میکرد و جمعیت برایش کف و هورا میکشیدند.
او که جثهاش را داشت، فقط کافی بود جلوی چشم مردم زنجیر پاره کند تا برای همیشه پهلوان تقی مردم شود.
آرزویش این بود که دیگر به جای نان خوردن از دخل دایی و شنیدن سرکوفت و اینو ببر اونو بیار، نان بازو و هیکلش را بخورد.
مثل رستم برای خودش یلی شود و با نعرهیِ بلند پهلوانانه دل مردم را لرزانده و کاسهاش مثل او به دمی پر شود.
زنجیرها را در هم تنید و روی دوش و کول خود انداخت و شروع کرد به گشودن بازوها.
زنجیرها مثل زنجیرهای رستمِ پهلوان نبود، ظریف و نازک بودند، اینها را جوانی برای تزیین تابلوهایش سفارش داده بود و خاص بودند.
تقی درست شبیه پهلوان رستم، هاف و هوفی کرد و آسمان دکان را نگاه کرده یک یاعلی غرّایی گفت و با اندک فشاری، زنجیرها را پاره و جیرینگی نقش زمین کرد.
با فرود زنجیرهای شکسته، صدای خنده و شادی تقی به آسمان برخاست.
گویی خودش هم باورش شده بود که جای پهلوان رستم را با آن زنجیرهای کَت و کلفت گرفته.
بعد از شادی و شعفِ پهلوانانه و خواندن شعر نامآوران دلاوران برای جشن پیروزی خود، به یکباره چانهاش دو برابر بیرون زد:
حالا با این زنجیرهای پاره، جواب دایی را چه باید میداد؟
عقلش نرسیده بود که زنجیرها ظریفند و زود پاره میشوند.
به سرعت و وحشتزده، زنجیرها را توی هم کرد و هُلشان داد زیر یکی از قفسهها.
دقایقی بعد استاد آهنگر وارد دکان شد و نشست به تمام کردن سر قفلی که یکی از مشتریها سفارش داده بود.
همینطور بودند و تقی خودش را میخورد که جوانی که زنجیر سفارش داده بود وارد شد.
با دیدن او تقی رنگ دیوار شد.
در حالی که زبانش میگرفت، گفت:
دددایی من برم یه سر به عزیز بزنم ببببیام، امروز خرید داشت.
دایی متعجبانه نگاهی به خواهرزادهی رنگپریدهی پکرش کرد و گفت:
تقی؟ خوبی؟
تو که از این کارا نمیکردی؟
اگه واجبه برو.
تقی تا خواست پایش را از زهِ در بیرون بگذارد، دایی گفت:
تقی!
وایسا ببینم
این زنجیرای آقا بود، حالا نیست، کجا گذاشتی؟
تقی آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
زززنجیر؟ ندیدم.
دایی دست به کمر زد و گفت:
عقلت کار نمیکنه، چشمت چی؟
همینجا بود، خودم گذاشتم.
سپردم به هیچی دست نزنی، دست نزدی؟
تقی به تته پته افتاد و عاقبت از زیر قفسهی ابزارها، زنجیرهای پارهپوره را بیرون کشیدند.
دایی کارد میزدی خونش در نمیامد.
مرد جوان که آدم دلرحمی بود، برای اینکه تقی کتک نخورد، گفت: عیب نداره، عجلهای در کار نیست، صبر میکنم دوباره رو به راهشون کنین.
بعد از رفتن جوان، دایی یک پس گردنی محکم به تقی زد و گفت:
آخه بیشعور چرا این کارو کردی؟
تقی در حالی که مثل بچهها اشک میریخت گفت:
میخواستم ادای پهلوان رستم رو دربیارم و این بار من توی میدون زنجیر پاره کنم.
دایی نگاه سخرهآلودی به خواهرزادهی کمعقلش انداخت و گفت:
پهلوان رستم همونقدر که زور بازو داره عقلم داره، آدمی که فقط روی زور بازوش کار کنه ته کار مثل تو پس گردنی میخوره.
کمی عاقل باش.
ز نیرو بُوَد مرد را راستی، ز سستی کژی زاید و کاستی، اما فراموش نکن، توانا بود هر که دانا بود.
فهرست
Toggleنی_نوا
پ.ن:
چَلنِگر: آهنگری که کارهای ظریفی چون ساختن قفل و زنجیر و … انجام میدهد.
۱ اسفند/۳
کلمه_بازی
داستانک
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها